P.5

4 3 0
                                    


کنارش روی صندلی نشسته بود و تماشایش میکرد.
دست برد و چند تار مویی که روی صورتش ریخته بودند کنار زد.
بی اختیار دستش نوازش وار روی صورتش خوابید با انگشت شست آرام گونه‌اش را نوازش کرد تا لبهایش ادامه داد لبهایی که روبه سفیدی میزد.
ضربانش قلبش بالاتر رفت قدرت نفس کشیدن هم برایش سخت شد.
خم شد و بوسه‌ای آرام روی لبهایش کاشت.
ذهن قدرت تمرکز و تفکر نداشت دلش میخواست تک تک اجزای صورتش را غرق بوسه کند.
بوسه‌ای دیگر روی گونه‌ی سردش زد‌.
***
در اتاق به شدت باز شد و از ترس جیغی کشید اما با لبخند کریح کپ سو مواجه شد
_ فکر نکنم جیغ و دادت فایده‌ای داشته باشه جیسو کوچولو
جیسو بدن نحیف و ضعیفش را در خود جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت با صدایی لرزان پدرش را صدا کرد کپ سو نزدیک تر آمد
_ پدرت اونقدر مست کرده که بیهوش شده
دستهایش را قفل پاهای جیسو کرد و حصار آغوشش را شکست رویش خیمه زد و پاهای دخترک را قفل پاهایش کرد دستهای کوچکی که مشت شده روی سینه‌اش کوبیده میشد را گرفت و کریح خندید بوی الکل حالش را بهم میرد اشکهایش بی وقفه روی گونه ایش می‌ریختند و بدنش از ترس میلرزید.
لبهای کپ سو روی گردنش نشست؛ وحشیانه و بی توجه به تقلاهایش شروع به مکیدن و بوسیدنش کرد.
دستش را روی پای جیسو کشید
+ ل..لطفا ولم کن...ل..ط‌...فا بذار برم...لعنتی...من...
_ دخترک عجوزه کم وول بخور زر زر کن میدونی چندساله منتظر این لحظه موندم درست از وقتی که بچه بودی پوست صاف و بلوریت بد تو چشم میزد
یقه پیرهنش را پایین تر داد و چشمهای هیزش را روی سرشونه ها و گردنش چرخاند دست برد و دامنش را بالاتر داد صدای فریاد ها و التماس های جیسو فایده‌ای نداشت این مرد به کل دیوانه و مست شده بود
***
+ نه نه لطفاً لطفاااااا
با صدای جیغ خودش از خواب پرید نامجون نگران بغلش کرد اما فریادها و گریه‌های مداومش تمامی نداشت جیسو مدام تکرار میکرد
+ ولم کن ولم کن
نامجون دستانش را قفل صورتش کرد
_ هیسسسسس آروم باش به خودت بیا نگام کن جیسو نگام کن
+ خواب...بود
_ هیسسس آروم باش خواب بود من پیشتم
چند لحظه‌ی گذشت تا آرام تر شود و لرزش تنش کم‌تر، به محض بلند شدنش جیسو دستش را گرفت
+ لطفاً چند..نر..نرو
_ میخوام برم چیزی برای خوردنت بیارم
+ فقط بمون هیچی نمیخوام
_ باشه..میخوای توضیح بدی خوابتو؟
جیسو سر را به اطراف تکان داد
+ فعلا نه

جیسو با چشمام سرد به جنازه ای که حالا داشت می سوخت خیره بود و چیزی به سخن نمی گفت.
هنوز تو شوک خوابی که دیده بود رفته، خوابی که فقط نباید اسمش را خواب گذاشت...در حالی که این گذشته تلخ و دردناک او بود که شکل خواب دیده بود.
خدمتکار ها با احترام جنازه رو سوزاندن و در بین ترق و تورق آتش...صدای گریه های آنها هم به گوش می رسید.
نامجون نگاهی به آتش انداخت و آرام سمت جیسو گفت: حالتون خوبه؟
با شنیدن صدایش...رشته های افکار جیسو از هم گسیخت و سوالی و با چهره سرد به آن پسر نگاه کرد.
+بهترم....البته فکر کنم.
-بهتر نیست یکم استراحت کنین؟...هنوز رنگی به صورت ندارین.
جیسو دامنش رو گرفت و حالا از آتش چشم برداشت و سمت عمارت قدم برداشت.
+خوبم
همین کلمه را بسنده کرده بود...اخلاقش همین بود و از طرفی...حس خجالت کنارش داشت...زمانی که ازش خواهش کرده بود که کنارش بماند.
سمت یکی از خدمتکار ها که همیشه دنبال جیسو راه می افتاد با سردی گفت: کالسکه رو حاضر کنین...باید با خانواده آجوشی ملاقات کنم.
این حرف را که به زبان آورد...خدمتکار با چشم های درشت شده اش...و صدایی که از تعجب به لرز آمده بود گفت: بله؟!!...میخواهید...از قصر خارج شوید؟!!!
نامجون با دیدن شوک و ترس خدمتکار تعجبی کرد و همانطور که دنبال جیسو راه افتاده بود...به چهره سرد اش نیم نگاهی انداخت.
جیسو: باید خودم شخصا باهاشون ملاقات کنم...اتفاق دردناکی افتاده و مقصر اش منم...پس انقدر سوال پیچ نکن و برو کالسکه رو آماده کن.
خدمتکار که میدانست بیشتر ادامه بدهد...خشم جیسو او را خواهد کشت.
پس بدون حرف اضافه ای...حرفشون رو تایید کرد و راه دیگری بر خلاف جیسو برداشت.
نامجون به قدم هایش سرعت داد و خود را به جیسو رساند و گفت: با این اوضاع میخوای کجا بری؟
+فکر کنم شنیدی که چی گفتم...دوباره باید بهت بگم.
-اره خب...ولی...
قبل اینکه جیسو داخل بشود....دستش رو گرفت و همین باعث توقف او شد.
این حرکت او...چهره جیسو را در هم کشید و با حالت خشم...سمت نامجون برگشت.
-حالت خوب نیست...
+دستم رو ول کن!
این جمله را آنقدر ترسناک و عصبی گفت که نامجون به خود آمد و دست سردش را رها کرد.
-متاسفم...فقط میخواستم....
+اگه نگران منی...میتونی باهام بیای.
نامجون با چهره سوالی به او نگاه کرد...و دختر سرد و خشک...این را گفت و بدون منتظر بودن حرفی از آن پسر...به داخل عمارت رفت و برای گفتن خبر قتل آن پیرمرد به خانواده اش...آماده شد.
><><><><><><>
کالسکه جلوی خانه خرابی ایستاد که باعث شد چهره سرد جیسو...تبدیل به تعجب و نگرانی شود.
نامجون به اطراف چشم دوخت و با صدای نگران اش...گفت: مطمئنی اینجاست؟...کسی که این اطراف زندگی نمیکنه.
+همین‌جاست.
با گفتن همین یک دانه کلمه...از کالسکه پیاده شد...بدون آنکه منتظر پسر بماند.
با پیاده شدنش...تنش از سرمای بیرون به لرزیدن در آمد و موهای بلند سیاه اش...با باد شروع به رقصیدن کرد.
مثل همیشه...او یک پیرهن بلند مشکی ابریشمی به تن داشت...رنگی که برای او همیشگی شده بود.
به خانه خرابه چشم دوخته بود که متوجه حضور آن پسر در کنارش شد.
سخنی اضافه نگفت و سمت خانه راه افتاد.
تقه ای به آن در کهنه که هر لحظه امکان داشت از جایش کنده بشود زد و منتظر ماند.
مدت زیادی نگذشت که در با صدای گیژ باز شد و پسر بچه ای...با گونه های قرمز و موهای طلایی به جیسو چشم دوخت.
با صدای بچگانه اش گفت:چیکار دارین؟
+بزرگتر ت خونه اس؟
این حرف را که زد...دختر جوانی با لباس کهنه نزد آنان آمد.
با دیدن جیسو...سوالی که در ذهن خود داشت...محو شد و با چهره متعجب و شوک شده اش...زبان گشود.
دختر: خا....خانم؟!!....اینجا....چیکار میکنین؟

mansionWhere stories live. Discover now