دختر: لطفا بنشینید.
نامجون همراه با جیسو...وارد خانه شدن...خانه ای که شکل هرچیزی بود...جز خانه.
دیوار های پوسیده و بی رنگ که هر لحظه ممکن بود حتی با یک وزش باد...از هم بپاشد.
زمین پوسیده خانه...با قدم هایشان...به صدا و موزیک تبدیل شده بود.
نامجون با دیدن همچین خانه ای...آنقدر جا خورده بود که برایش سوال پیش آمد، چگونه این مدت تو همچین مکانی زندگی می کردن.
دختر دو عدد صندلی چوبی که کمی کهنه و فرسوده شده بود...کنارهم، جلوی میز کوچیکی که باید تصور داشت میز پذیرایی بود گذاشت و با احترام خواستار نشستن شد.
جیسو بدون حرف اضافه یا اعتراضی به آن خانه...نشست.
+همسرتون خونه است؟
دختر با لبخند دستپاچه اش گفت: بله...الان خدمت میرسن...چیزی میل دارین؟...یعنی...انتظار نداشتم...شما رو ببینم....نمیدونم...چی میل...
جیسو با سردی میان حرف آن دختر پرید و گفت: چیزی میل ندارم.
دوتا بچه های کوچکش...که یکی دختر و آن دیگری پسر بودن...کنار مادرشان نشستن و با حس کنجکاوی به جیسو خیره شدن.
با آمدن همسر آن دختر که داماد پیرمرد حساب میشد...چیز دیگری نگفت.
نیم نگاهی به چهره سوالی نامجون کرد و سمت آن زوج گفت: اتفاقی افتاده که باید میومدم و بهتون میگفتم.
سوالی به چهره سرد او نگاه کردن...که جیسو از جایش برخواست و بدون فکر اضافه ای و با حس شرمندگی سمت آن دختر...تعظیم کرد!
با این حرکت...آن دختر و همسرش...جاخورده و مضطرب نگاهی به همدیگر کردن.
برای نامجون هم صحنه کمیاب و عجیبی شده بود.
جیسو...دختری که هیچ حسی نداشت...حالا نگران بود؟
+متاسفم که باید این رو بگم...امروز...پدرتون...تو عمارت من به قتل رسیدن...متاسفم.
با شنیدن این حرف از زبان جیسو...دختر شوکه شد با چشمانی که حالا خیس اشک شده بود... نگاهش کرد.
دختر:منظورتون از....قتل...چیه؟....چی دارین میگین؟!!!
+متاسفم...ولی حتما اون قاتل رو پیدا میکنم...نمیذارم از کاری که انجام داده فرار کنه.
به نامجون نگاه گذرایی کرد و دیگر چیزی نگفت.
دختر با شنیدن حرفای جیسو...به گریه افتاد...آنقدر سریع و یهویی این خبر را گفته بود که برایش سخت بود کلمات را هضم کند و فقط با هق هق هایش...درد از دست دادن پدرش را خالی می کرد.
<><><><>جیسو کنار کالسکه ایستاد و به خانه کهنه و قدیمی نگاه دیگری انداخت.
سمت درشکه چی گفت: میخوام براشون یه خونه بگیرم....بعدا همچی رو با وکیل ام در میون بذار....هزینه تحصیل و حتی خرج روزانه اشون رو میخوام قبول کنم.
درشکه چی: بله خانم.
خواست سوار بشود که صدای نامجون مانع او شد.
-یهویی خبر رو گفتی و حالا میخوای تمام هزینه اشون رو قبول کنی؟
+مشکلی داره؟
-خب...این عالیه...ولی خیلی خبر قتل پدرش رو بد گفتی.
جیسو با چشمان سرد...نفسش را بیرون داد و در جواب او گفت:من مثل بقیه بلد نیستم دلسوز و مهربون باشم...با یه زندگی خوب میتونه درد هاش رو فراموش کنه.
این را گفت و بدون انتظاری سوار شد.
نامجون نفسش رو بیرون داد و بار دیگر به آن خانه نگاه کرد و سوار کالسکه شد.

YOU ARE READING
mansion
Romanceسالهای زیادی نیست که آوازه عمارت در جای جای شهر پیچیده. عمارتی که معروف شده به عمارت سیاه و تاریکی ها عمارتی که مدتهای طولانی میشود که کسی صاحب آنرا ندیده و مدت کمی است که دیگر کسی پایش را از آن بیرون نگذاشته کسی دلیل این همه دوری و فاصله صاحب آنر...