P.4

5 3 0
                                    


بعد از رفتن جیسو نامجون بیشتر از همان چند لقمه نتوانست بخورد.
کلافه و پکر از حرفی که زده بود به کتابخانه رفت.
در بین کتاب ها دفتری پیدا کرد با جلد چرم بدون نام و نشانی به نظرش دفتر خاطرات آمد.
چند صفحه‌ اول را که خواند سریع دست به قلم شد و روی برگه‌هایش چیزی نوشت و به سرعت از خدمتکار درخواست کرد تا جیسورا صدا بزنند.
به محض ورود جیسو به کتابخانه دفتر را نشانش داد
_ خانم کیم این دست خط کیه؟
+ پدرم
_ حدسم درست بود
+ میشه بگید چه چیزی کشف کردید؟
_ ببینید اول فکر کردم شاید دفترخاطره باشه اما بیشتر دفتر حساب کتابه و چند جمله که تهدید حساب میشه پدرتون شریک داشتند؟
+ کپ سو؟
نامجون تند تند چند برگه دفتر را ورق زد
_ آههه درسته خودشه اینجا اینجا اسمش رو نوشته کارش چیه میدونی؟
+ من خیلی سالهای طولانیه ندیدمش بعد مرگ پدرم به کل ناپدید شد ولی خب میدونستم تو کاره تجارته
_ با پدرت مشکلی داشتن؟
+ اونا دوستای چندین و چندساله هم بودن یه سری بحث ها پیش میومد بینشون ولی بعدش حل میشد
_ ببینید خانم کیم الان اطلاعی دارید ازشون؟
+ نه متأسفانه هیچی، بهش شک کردید ؟
_ بله خب یه سری نوشته ها هست با توجه به دست خط پدرتون انگار کپ سو پدرتونو تهدید می‌کرده حالا احتمالش سر تجارتشون بوده چون توی دفتر جز حساب کتاب چیزایی دیگه ای هستش مثل:
"متنفرم از تهدید شدن، یه روزی همه چی عوض میشه"
یا مثلاً این:
"یه روزی انتقام این حساب کتابارو ازت میگیرم کپ"
_ این عجیبه که شما میگید دوستای چندساله هم بودن پس بحث انتقام و تهدید چیه؟
+ واقعا عجیبه آقای کیم خودمم نمی‌دونم
_ شما تک فرزندید؟
+ نه من یه برادر بزرگتر دارم که خارج از کشوره
_ میتونید پیغامی بفرستید که بیاد اینجا؟
+ در اسرع وقت حتما
سردی کلام جیسو بدتر از روزهای قبل بود و این سری حتی نیم نگاهی به نامجون نکرده بود.
نامجون برای بار هزارم خودش را لعنت فرستاد بابت حرفی که زده شده بود.
***
جلوی آیینه نشسته بود و موهای مشکی بلندش را شانه میزد واقعا چطور خودش از سیاهی مطلق عمارت خسته نشده بود؟
به سمت کمد لباسش رفت و لحظه‌ای چشمانش از دیدن آن همه رنگ که زمانی بر تن میکرد برق زد اما برق چشمانش سریع خوابید.
شاید نامجون راست می‌گفت بهتر بود کم کم از تاریکی خارج شود حتی اگر قلبش تا ابد در تاریکی بود‌.
ظهر روز بعد جیسو با سینی قهوه به ملاقات نامجون رفت؛ سینی را روی میز گذاشت و صدایش کرد منتظر ماند از بین قفسه ها پیدایش شود نامجون با صدای باز شدن در و برخورد سینی از بین قفسه ها بیرون آمد و لحظه‌ای خیره به جیسو ماند.
لباسی ساده و سرمه‌ای رنگ با سر آستین های پف و موهایی که بالای سرش گوجه ای با روبانی سفید بسته شده بود.
نامجون لبخند گرمی زد و درحینی که به سمتش می‌رفت گفت:
_ خیلی زیباتر شدید
گونه های سرخ شده جیسو و تک لبخندی که لحظه ای کوتاه روی لبهایش نشست لحظه‌ای باعث افزایش ضربان قلب نامجون شد
+ مچکرم آقای کیم
_ شما زحمت قهوه رو کشیدید؟
+ آه گفتم بهتون سری بزنم و...
_ خیلی ممنون
نامجون به خوبی می‌دانست توضیح بیش از حد برای جیسو سخت است او به خوبی طی مدت کوتاهی اورا شناخته بود.

۱۵ دسامبر ۱۹۰۹ ساعت ۱۱.۵۰ دقیقه شب
چند روزی گذشته بود و نامجون بازهم در کتابخانه مشغول بود اما به ناگهان صداهای گوش خراشی عمارت را پر کرد
صدای جیغ خدمتکار ها که سرچشمه  همه آنها به حیاط ختم میشد
نامجون با بالاترین سرعت ممکن به طرف اتاق جیسو رفت و بدون در زدن و اتلاف وقت در را باز کرد
جیسو در بالکن ایستاده بود و با ترس به حیاط نگاه می‌کرد انگار او هم تازه صدای جیغ خدمتکاران را شنیده بود
_ چه اتفاقی افتاده؟
جیسو با چهره ای متعجب به نامجون خیره شد و شانه اش را بالا انداخت و با سرعت به طرف طبقه پایین حرکت کرد
نامجون هم پشت سر او به راه افتاد
نامجون واقعا از اتفاقات ناگواری که پیش می‌آمد متعجب شده بود
با ورود جیسو و نامجون به حیاط خدمتکار ها وسط را خالی کردند که راه باز شود و آنگاه چهره ی به خون نشسته پیرمرد باغبان که مسن ترین خدمتکار عمارت بود نمایان شد
اتفاقی که بعد از یکسال دوباره رخ داد
جنازه پیرمرد روی برف های سرد زمستانی افتاده بود و خونش برف هارا به رنگ سرخ درآورده بود
جیسو متعجب و حیران دستانش را جلوی دهانش گذاشت
اما چیزی که توجه نامجون را به خودش جلب کرد کاغذ تا شده ای بود که داخل جیب او بود
پس بدون اتلاف وقت خم شد و کاغذ را برداشت
اما با چیزی که دید شوک خیلی بدی به او وارد شد
"اشتباه کردی دنبالم فرستادی"
چهره ی جیسو متعجب تر شد و با همان چهره لب زد
+این...یعنی چی؟
نامجون از شدت شوک زبانش بند آمده بود و فقط توانست یک کلمه بگوید
_ من....من
+آقای کیم...شما چیزی میدونید؟
_من...یکی رو...دنبال...دنبال شریک پدرتون فرستادم
اما جیسو بلافاصله بعد از شنیدن این حرف تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد
و نامجون از طرفی شوکه از اتفاقی که در عمارت افتاده بود و از طرفی شوکه از افتادن جیسو بود.
روی زانو نشست و با صدایی لرزان گفت:
_ خانو..م کیم خوب...ید؟
+ من...آ.. ره جنازه رو بسوزونید و مراسم خوبی براش بگیرید خودم با خانوادشون بعدا صحبت میکنم.
بلند شد تا به اتاقش برود اما توان راه رفتن نداشت.
نامجون بی درنگ دست زیر پایش انداخت و دست دیگرش را تکیه گردنش کرد
+ من خوبم
_ لطفا این سری لج نکنید
اورا به آرامی روی تختش گذاشت
_ اجازه بدید به بقیه مسائل رسیدگی کنم شما استراحت کنید
+ ممنونم آقای کیم.

mansionWhere stories live. Discover now