P.3

5 3 0
                                    


حدود یک هفته ای می‌گذشت و نامجون هرروزش در کتابخانه می‌گذشت و جیسو تا حدودی به بودنش عادت کرده بود.
به بودن کسی که بیاید و گاهی وسط کارش صدایش کند و چند سوالی بپرسد، شده بود که سوالات تکراری مکرر را هم پاسخ میداد اما خسته نمیشد.
در بالکن ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود تا رفتنش را ببنید اما هنوز خبری از او نبود.
یعنی انقدر بی صدا و بی خبر رفته بود؟ بعید بود او همیشه پر سروصدا پ بلند خداحافظی میکرد و با قدم های سریع آنجارو ترک میکرد.
آه لعنت چرا برایش مهم بود. روی تخت ولو شد تا کمی بخوابد اما خواب از چشمانش فراری بود.
با قدم های آهسته پایین آمد و به سمت کتابخانه رفت شاید چیزی پیدا کرده بود که تا این وقت مانده بود.
پشت در ماند و صدایش کرد اما جوابی نشنید در را به آرامی باز کرد.
نامجون دستش را زیر سرش گذاشته بود و در انبوهی از برگه و کتاب به خواب رفته بود.
سمتش رفت شمعدان را به آرامی روی میز گذاشت چهره مردانه و در عین حال بامزه‌اش زیر نور شمع جذاب تر و خواستنی تر شده بود.
بی اختیار کمی روی صورتش خم شد تا دقیق تر اجزای چهره‌اش را ببیند.
همچنان محو چهره‌اش بود که با چشمهای نیمه باز و سپس گشاد شده نامجون مواجه شد سریع از او فاصله گرفت:
+ آه ام مننن...فکر کردم مردید نگرانتون شدم نمی‌خواستم جنازه دیگه ای تو خونه باشه
نامجون به وضوح متوجه هول شدنش شد تک خنده‌ای زد و با صدای دورگه‌ای گفت:
_ من عذر میخوام خوابم برده بود من باید
+ فردا برمیگردید چرا این همه راه رو می‌رید همینجا بمونید
_ آه نه من نمیخوام مزاحم...
با صدا کردن خدمتکار صبحتش نیمه تمام ماند.
جیسو لج باز تر از این حرفا بود در این عمارت حرف حرف او بود و هرچه صلاح می‌دانست همان بود و بس.

بعد از آمدن خدمتکار و دستور دادن جیسو به او خدمتکار نامجون را به سمت اتاقی در انتهای سالن طبقه بالا راهنمایی کرد و نامجون درحال سرک کشیدن به امارتی که سرتاسر سیاهوشده بود به دنبال او میرفت
بعد از باز گردن درب اتاق خدمتکار با گفتن با اجازه صحنه را ترک کرد اما نامجون با وارد شدن به اتاق پوف کلافه کشید چرا که با صحنه ای تکراری مواجه شده بود
دیوار های سفید و اتاق و تابلو هایی که با پارچه های سیاه پوشانده شده بودند
دقیقا مثل جاهای دیگر عمارت
اما چرا؟ مگر رنگ سیاه چه داشت؟
دلیل سیاهی عمارت جزو یکی از چیزهایی بود که میخواست هرچه سریعتر جوابی برای او پیدا کند اما کسی برای جواب دادن به سوال او نبود
بی تفاوت خودش را روی تخت دو نفره ی وسط اتاق انداخت اما خستگی بیش از حدش حتی اجازه ی فکر کردن به چیزی را نداد چراکه بعد از گذشت تنها دو دقیقه نامجون به خواب رفته بود
صبح با صدای رفت و آمد های خدمتکاران چشم باز کرد
نور خورشید به صورتش میخورد و اورا متوجه شروع کار میکرد
از روی تخت بلند شد و خودش را در آیینه ی قدی گوشه ی اتاق نگاه کرد بعد از مرتب کردن لباسش و انجام کارهایش بیرون رفت اما جای تعجب آنجا بود که خدمتکاری جلوی در اتاق ایستاده بود که با اشاره دست اورا به سمتی راهنمایی کرد و سپس به میز غذا خوری اشاره کرد
_ لطفا بشینید برای صبحانه
به محض ایستادنش کنار میز غذاخوری خدمتکار ها دست از کار کشیدند و بعد از تعظیم کوچکی از آنجا دور شدند
هنوز صندلی را عقب نکشیده بود که صدای قدم های جیسو توجهش را جلب کرد
بعد از چند ثانیه چهره ی جدی جیسو در مقابل چشمانش آمد
بازهم همان لباس سیاه و همان جدیت
جیسو با دست به او اشاره کرد که بنشیند
بعد از نشستن و شروع کردن به خوردن صبحانه چیزی عجیب بود
نامجون بین دوراهی سختی گیر افتاده بود
نمی‌دانست چه بگوید و چگونه بگوید
بعد از کلنجار رفتن های بسیار تصمیم خود را گرفت بلاخره شروع به سخن گفتن کرد
_ ببخشید؟
جیسو بلافاصله با همان چهره جدی سرش را بلند کرد و به او خیره شد
_ میتونم یک سوال ازتون بپرسم؟
+بله حتما
_ چرا همه چای این عمارت سیاهه؟...اول فکر کردم شاید بخاطر مرگ پدرتون بوده ولی خب هنوز هم بعد از گذشت یکسال لازمه؟...این مقدار سیاهی در جایی که همیشه توش زندگی میکنید واقعا دلگیره؟...من که هنوز مدت زیادی هم نشده که اینجا میام واقعا از دیدن اینکه همه جای عمارت رو سیاه پوش کردین خسته شدم...حتی لباس های خودتون و خدمتکار ها هم سیاهه....واقعا چطوری ازش خسته نمیشید؟
نامجون با چهره ای پر از سوال به جیسو خیره شده بود اما تنها چیزی که میدید غلیظ تر شدن اخم های او بود
کاملا مشخص بود که حرف های نامجون جیسو را عصبانی و ناراحت کرده بود
اما بدون گفتن چیزی و بعد از پاک کردن دهانش با دستمال کنار بشقابش از روی صندلی بلند شد و با قدم های محکم به طرف بیرون رفت
چه کسی می‌دانست در قلب جیسو چه اتفاقاتی می افتد
شاید او درست میگفت این حجم از سیاهی عمارت میتونست شک برانگیز باشه

mansionWhere stories live. Discover now