همگی سکوت کرده بودنند و کسی نمی تونست از بهت بیرون بیاد از نظر جیمین این خنده دار ترین اتفاق تمام عمرش بود،با این حال باید حرفی میزد ناسلامتی موضوع مربوط به خودش بود؛ناباور دستشو جلو دهنش گذاشت و شروع کرد به خندیدن با قهقه جیمین یوجین و تهیونگ بهش نگاه کردن که چطور روی کاناپه ولو شده و داره با صدای بلند میخنده.
بعد از چند دقیقه که خندهاش بند امد با تحکم صاف نشست:
_شوخی خوبی بود،واقعا خنده داره حالا که شوخیت تموم شده و منم نامردی نکردم و کلی به جوکت خندیدم میرم سراغ راهحل
تهیونگ سرشو با تاسف تکون داد:
_توی چهره من ذرهی شوخی و مسخره بازی میبینی؟هان؟
_اینا یه مشت مزخرفاتهههه...این چجور راهحلی فاکیه...از سوراخ کی درامدههههه
تهیونگ که تمام مدت از کارا و حرفای جیمین خونش به جوش امده بود دندونشو به هم چفت کرد و با حرص غرید:
_مودب باش ،این کلمات چیه راه به راه استفاده میکنی؟درست رفتار کن نظر واقعیتو بگو
جیمین واقعا از دستور دادن و بی احترامی های تهیونگ خسته شد بود دیگه بیشتر از این بهش اجازه نمیداد، با تمام توانش بلند شد و رو به تهیونگ فریاد زد:
_انقدر به من دستور ندههههههه...
_صداتُ واسه من بلند نکن
با فریاد متقابلی که تهیونگ توی صورت جیمین زد جیمین لرزید؛یوجین که تا اون موقعه ساکت نشسته بود و خوب میدونست تهیونگ وقتی عصبی بشه کنترولشو از دست میده،برای پایان دادن به بحث زود بلند شد و بین جیمین و تهیونگ قرار گرفت:
_بچه ها چتونه شما، اگه سر من دارین اینطوری می کنید دیگه بسسسسه...من نمیخوام به خاطر من جیمین برخلاف خواسته قلبیش عمل کنه...توام میشناسم تهیونگ میدونم هنوزم چقدر عاشق یونایی و این تصمیم چقدر برات سخته پس بیشتر از این منو شرمنده خودتون نکنید من با زندان رفتن مشکلی ندارم ،جیمینم بزرگ شده بدون منم میتونه از پس خودش بربیاد ،همین جا بحث رو تموم کنید .
تهیونگ بلند شد و یوجین رو توی بغلش کشید و سرشو به سینهاش چسبوند:
_یواوما خودت میدونی که چقدر برام با ارزشی،همیشه تصورم از مامان داشتن تو بودی هنوزم همینطوره،من رو این قضایا حساسم با این حال حاضرم برای جبران تمام خوبیات تن به هر کاری بدم.اما اگه به هر دلیلی مجبور شدی بری زندان من این بیرون تمام تلاشمو میکنم که زودتر آزاد بشی پس نگران هیچی نباش
جیمین به عمهاش نگاه میکرد که چجوری توی آغوش تهیونگ غرق شده به دستای بزرگ تهیونگ که چجوری یوجین رو به خودش میفشرد ،باید چیکار میکرد اصلا هیچ ایدهای نداشت که با قبول این ازدواج مسیر زندگیش به کجا ها میرسید اگه قبول نمیکرد چی عمهاش میرفت زندان؟!!
با حرف تهیونگ قلبش هری ریخت و زود بلند شد:
YOU ARE READING
Fake Marriage:ازدواج سوری
Fanfictionپسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ: پنجشنبه ها