part3

125 16 5
                                    

تا چشم کار می‌کرد همه جا تاریک و سیاه بود حتی یه شمع روشن هم اونجا وجود نداشت دوباره توی اون خونه بود ، خونه ای که همیشه با بوی گل های بابونه و شبنم توی حیاط و پای سیبی که مادرش کنار پنجره میزاشت تا خنک بشه پرمیشد و هیچ صدایی بجز خنده های خانواده کوچیکشون شنیده نمیشد و همین چیز های کوچیک بود که قلب اون پسر بچه رو شاد می‌کرد و هزار بار بخاطر داشتن همچین خانواده ای از خدا تشکر می‌کرد ولی کی میدونست یه روز این صدای خنده و بوی خوب پای سیب مادرش قراره از اون خونه پربکشه و تمام نور و گرمای اون خونه به تاریکی و سرمایی که تا مغز و استخون نفوذ میکنه بره و دیگه هیچی از اون خانواده بجز قاب های عکس شکسته یا پاره شده نمونه
با قدم زدن توی اون خونه به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم و جلوی در ایستاد ، می‌ترسید در رو باز کنه و با چیزی روبه رو بشه که همیشه ازش می‌ترسید ولی شاید الکی نگران شده بود ولی وقتی صدای جیغی از اتاق شنید به سمتش برگشت و سریع بدون تردید در رو باز کرد و خشکش زد ، دیوار های سفید به رنگ خون بودن و ملافه های تمیز تخت غرق خون بود و جنازه پدرش روی زمین درست جلوی پاهاش افتاده بود صورتش آنقدر داغون شده بود که قابل شناسایی نبود و دست راستش از بیخ کنده شده بود و توی دهن اون هیولایی بود که چشماش از خون هم قرمز تر بود و روبه سیاهی میزد
ترسیده بود و تمام بدنش میلرزید و عرق کرده بود و دوباره مغزش قفل کرده بود و فقط به اون هیولا و مادرش که غرق خون بود و با چشمای باز بهش نگاه می‌کرد و درحال جون دادن بود و با اخرین نفسی که داشت خطاب به پسر ترسیدش لب زد

-فل....فلیکس.....پ...پسرم....فر...فرار ک...کن....برووو

با آخرین جملش ناخن های تیز و بلند اون هیولا توی قفسه سینش فرو رفت و قلبشو از سینش خارج کرد ، فلیکس با دیدن این صحنه دیگه طاقت نیاورد و جیغ بلندی زد و اسم مادرش رو صدازد

چشماش رو با سرعت باز کرد و به محیطی که داخلش بود توجهی نکرد و نفس نفس میزد و تمام لباس هاش از عرق خیس شده بود و کمی به بدنش چسبیده بود و اشکاش بدون توقف گونه هاش رو خیس می‌کرد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشته بود ، احساس می‌کرد قلبش اگه یکم دیگه با این سرعت بزنه از سینش کنده میشه
نفس های عمیقی کشید تا یکن آروم بشه نمیدونست چرا بعد از سالها دوباره این خواب رو دیده حتی با فکر کردن بهش هم بند بند وجودش میلرزید چه برسه به اینکه دوباره با اون صحنه روبه رو بشه

بعد از مدت زیادی که حس کرد آروم شده و نفس هاش منظم شده سرش رو بالا آورد ، دوباره توی همون سالن بزرگی بود که برای اولین بار داخلش بهوش اومده بود با این تفاوت که دیگه تنها نبود بلکه از سقف تا روی زمین پر از موجودات عجیب با پوست رنگ پریده و چشمای قرمزی بود که بهم نگاه میکردن
شوکه شده بود و با چشمای گرد بهشون نگاه می‌کرد و با گیجی به اطرافش نگاه می‌کرد تا شاید راهی برای فرار پیدا کنه ولی فقط با چهره های سرد و بی روحی مواجه میشد که بعضی ها شون با پوزخند بهش نگاه میکردن و دندونای نیش تیزشون رو برای این پسر بیچاره ترسیده به نمایش میزاشتن

My bloodthirsty kingWhere stories live. Discover now