نیمه شب بود و مثل همیشه از اتاقش یواشکی بیرون اومده بود تا به کتابخونه کلیسا بره و کتابایی که در طول روز وقت خوندنشون رو نداره رو بخونه، دلش میخواست یه بار به قسمت ممنوعه کتابخونه بره ولی پدر میگفت نباید حتی به یه متری اون قسمت هم نزدیک بشن چون برخلاف کتاب های طلسم و شیطانی موجوداتی هم هستند که بین قفسه های اون کتابخونه پرسه میزنن و برای کشوندن انها به اون قسمت هر کاری میکنن و نباید شب ها که کسی همراهشون نیست به کتابخونه برن
ولی فلیکس به این حرفا زیاد اهمیت نمیداد و میگفت چرا باید جایی که هر روز مراسم دعا و پاکسازی داخلش انجام میشه موجودات شیطانی و روح داشته باشه؟
با وجود اینکه بعضی وقتا شده بود که صدایی بشنوه یا چیزی ببینه هنوز هم باور نمیکرد که این موضوع میتونه چقدر جدی باشه تا اینکه امشب نه تنها با چشمای خودش بلکه با تمام وجودش اون موجود رو حس میکنه که داره ذره ذره به مرگ نزدیکش میکنهبا چراغ فانوسی کوچیکی که در دست داشت اروم و بی سر و صدا جوری که کسی بیدار نشه راه روی باریک قسمت اتاق هارو طی میکرد، مسئول اون قسمت خواهر ناتالی بود و خیلی هم با فلیکس خوب بود وضیفش این بود که قبل خواب همه به اتاق هاشون برن و در ها رو قفل کنه
فلیکس دور از چشم اون کلید یدک اتاق خودش رو برداشته بود و شبا یواشکی میزد بیرون با وجود اینکه میدونست اگه بفهمن تنبیه سختی براش در نظر میگیرن باز هم همچین ریسکی رو برای رفتن به کتابخونه به جون میخریداروم روی پنجه پاهاش از پله ها پایین رفت و به سالن بزرگ کلیسا رسید چراغ فانوسی رو بالا گرفت تا دید بهتری توی اون تاریکی داشته باشه، با دیدن در نرده ای کتابخونه لبخند زد و به سمت رفت
امیدوار بود درش قفل نباشه چون بیشتر وقتا قفلش میکردن تا بچه هایی مثل فلیکس که از اتاقشون در میرفتن و به کتابخونه میرفتن دیگه نتونن برن جدیدن چندتا مورد ناپدید شده داشتن ولی صداشو در نیاوردن تا بقیه ندیمه ها و کشیش ها و راهبه های تازه وارد نگران نباشن و نترسنبرخلاف تصوراتش از قفل بودن در اون رو اروم هول داد
و با باز شدن در احساس کرد صدای قدم های کسی رو که از پله ها پایین میاد رو میشنوه
سریع در رو باز کرد و پشت سرش بست و زیر یکی از میز های اونجا قایم شد و نور جراغ فانوسی رو کم کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت قلبش از استرس تند تند میزد و دعا میکرد که گیر نیوفته£خدایا من دوباره فراموش کردم این در رو قفل کنم
صدای خواهر ناتالی بود که اومده بود در کتابخونه رو قفل کنه یعنی باید تا صبح همونجا میموند تا فردا یکی بیاد و در رو باز کنه؟
با نشنیدن صدای دیگه ای صورتش رو کمی از گوشه میز بیرون اورد و به بیرون نگاه کرد، خواهر ناتالی رفته بود و حالا کسی بجز خودش اونجا نبود
نفس راحتی کشید و از زیر میز بیرون اومد، پنجره شیشه ای دایره شکلی که با طرح یک فرشته زانو زده که یک صلیب در دست داشت با نوری که از ماه دریافت میکرد انعکاسش رو روی زمین به نمایش میذاشت
ESTÁS LEYENDO
My bloodthirsty king
VampirosKapell:hyunlix Genre:Horror,Angst,Fluff,smut,Romance,vampire فلیکس پسر ارومی بود و قلب پاکی داشت ولی بعضی وقتا اون روی شیطونش رو نشون میداد که کسی نمیتونست متوجه بشه توی سرش چه افکاری درحال گذر کردن بجز اینکه بشینن و منتظر نتیجه اعمالش بشن از وقتی ک...