" بالای تپههای بامبو، جایی که قطرههای باران زودتر به زمین میرسند. "کاخ بهار سبز، جایی نزدیک تپههای بامبو قرار داشت. کاخی که شاید از عظمت و زیبایی کاخهای امپراطوری هیچ چیز کم نداشت. زمینهای سرسبز و عمارت یشمی" کاخ بهار سبز" مثل افسانهها میدرخشیدن. این کاخ جایی قرار داشت که قطرههای بارون زودتر از هر جای دیگهای زمینش رو لمس میکردن.
بانو لو نگران بود. همهی ندیمههای عمارت میتونستن این رو از رفتارش بفهمن.
بانوی میانسال عمارت "بهار سبز" آشفته بود و هراسون طول و عرض ایوون شرقی رو طی میکرد. چشمهای بانو لو بیش از بیست بار به سمت دروازهی شرقی چرخیده بود و همه میدونستن که بانوی کاخ منتظر چه کسیه.
بالاخره ندیمهی ارشد طاقت نیاورد و به حرف اومد:- بانوی من، لطفا به اتاقتون برگردید. هوا سرده و ممکنه سرما بخورید.
بانو لو لحظهای از حرکت ایستاد و بعد، چهرهش نگرانتر از قبل به نظر میرسید. هوا سرد بود. به اندازهای که یک روز از روزهای ماه آخر زمستون باید سرد باشه. بارون میبارید. یکی از اون بارونهای شدید زمستونی. احتمالا "اون" لباس مناسبی به تن نداشت و بدنش ضعیف بود. درست به شکنندگی یخهای سحرگاهی زمستونی...
ندیمهها موفق نشدن بانو لو رو به داخل کاخ برگردونن. چشمهای نگران بانو لو همچنان به دروازهی شرقی خیره موند تا گمشدهش بر گرده. یک ساعتی میشد که نگهبانها و ندیمهها رو برای پیدا کردنش راهی کرده بود و هنوز هم خبری نبود.
بانو لو زیر لب زمزمه کرد:- آ-شیانگ عزیز من، من در مراقبت از امانتی تو شکست
خوردم. اگه من رو میبینی، بدون که شی یی جیه* ازت عذر میخواد.بانو لو قطرهی اشک ناخواستهاش رو پاک کرد و به انتظار امانتی گرانبها و عزیزش نشست تا برگشتنش به خونه رو با چشمهای خودش ببینه.
*در زبان چینی به معنای خواهر بزرگتر." شبح رقصان، در روز های بارانی شیدا میشود"
دریاچهی"اژدهای مقدس" جایی نزدیک ورودی غربی کاخ قرار داشت. اطرافش با درختهای بید مجنون حصار شده بود و چنان ساکت بود که میشد صدای ارواح درگذشتگان رو شنید. مردم محلی اعتقاد داشتن که اگر در روزهای بارونی نزدیک دریاچه بشن، میتونن روح آب رو ببینن که داره کنار دریاچه رقص فریبندهای رو اجرا میکنه و تا وقتی که میرقصه، آسمون از باریدن دست بر نمیداره. بعضیها هم میگفتن، الههی اب که معشوقهی اژدهای مقدسه، به یاد عشق ناکامشون با نوای غمگین فلوت بامبو میرقصه و از غم اون دو آسمون به گریه میافته و کی میدونه که حقیقت کدومه؟
پسری با لباسهای سفید رنگ و موهایی با تارهایی به سفیدی برف و سیاهی شب، با ظرافتی افسانهای روبهروی دریاچه میرقصید. قطرات بارون به روی پوست لطیفش بوسه میزدن و باد موهای بلندش رو در رقص همراهی میکرد.
باد بزن سفید رنگی با مهارت بین دستهاش میچرخید و نمایش پسر رو دیدنیتر میکرد. هیچکس نمیتونست بگه که زیبای فریبندهی در حال رقص یک انسان فانیه یا الههای جاودان و شایدم شبحی شیدا!
پسر چنان غرق رقصیدن شده بود که حتی خدایان آسمانی هم از اون بالا تماشاش میکردن و از هنرش لذت میبردن.
هوا سرد بود و این پسر به شکنندگی یخ، اما بیتوجه به بارون و هوای سرد، میرقصید و میچرخید. چیزی توی وجود این پسر الهه مانند وجود داشت که رقصش رو چشمنواز میکرد. شاید بدن ظریف و منعطفش بود. شاید هم چشمها و لبخند غمگینش.
صدای ظریف و ملتمس دختر ندیمه، الهه رقصان رو متوقف کرد و اون رو از دنیای خودش بیرون کشید.
YOU ARE READING
Spring isn't faraway
FanfictionSpring isn't faraway ----- °𝑮𝑬𝑵𝑬𝑹 : Romance_ historical °𝑪𝑶𝑼𝑷𝑳𝑬: seungin °𝑾𝑹𝑰𝑻𝑬𝑹 :lilie " الههی زیبای کاخ بهار سبز، یانگ جونگین جوان، به یاد عشق قدیمیش، روزهای بارونی میرقصه و میرقصه... تا شبی که فرمانده کیم رو میبینه. "