part 2

10 3 0
                                    



" کاخ بهار سبز خزان را در اغوش کشید"

بانو لو به پسری که با قدم‌های آهسته‌ به سمت اتاقش می‌رفت، خیره بود. موهای سفید بیشتری بین تارهای سیاه به چشم می‌خورد. پسرک ضعیف‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید و بانو لو ناخواسته به سال‌های دور سفر کرد. به روزهایی که این کاخ بهاری‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود.
یانگ هوان، جوان‌ترین وزیر امپراطوری بود. وزیری عادل و دانا که مورد توجه همه‌ی اشراف و خاندان سلطنتی بود. روزی که وزیر یانگ در یکی از مجالس سلطنتی بانوی رقاصی از سرزمین بیگانه‌ای رو دید، شروع روزهای بهاری این کاخ بود. دوشیزه‌ی جوون می‌رقصید و نگاه وزیر یانگ به چشم‌های آتشینش بود.
دوشیزه‌ی جوون با طنازی می‌چرخید و نگاه وزیر یانگ به چشم‌های افسونگرش بود. دوشیزه‌ی جوون مجلس رو ترک کرد و نگاه وزیر یانگ همچنان به جای خالیش بود. اون روز شکوفه‌های عشق دوشیزه‌ی رقاص توی قلب وزیر یانگ شکفت و باعث شد، دنبال اون دوشیزه بگرده. بالاخره پیداش کرد. دوشیزه ون شیانگ دختر اشراف‌زاده‌ای که با موهبت رقص الهی به‌دنیا اومده بود.
خانوادش از خادمان معبد امپراطوری یشم بودن و این دختر از طرف پادشاهشون به خانه‌ی سرگرمی سلطنتی هدیه شده بود. وزیر جوون به دیدن دوشیزه رفت و گفت که شیفته‌اش شده. گفت اگر اون قبول کنه، از امپراطور درخواست می‌کنه تا اجازه‌ی ازدواجشون رو بده و اگر اون قبول نکنه تا آخر عمر عاشقش می‌مونه و با هیچ زنی وصلت نمی‌کنه.
دوشیزه‌ی رقاص از زیر روبند قرمز و ابریشمیش لبخندی زد و به‌جای پاسخ به این درخواست ازدواج، گیره‌ای طلایی با یاقوت‌های سرخ رو از بین موهاش بیرون کشید و در دست مرد گذاشت. شکوفه‌ی عشق اون‌ها شکفته بود.
وزیر یانگ از پادشاه اجازه‌ی این وصلت رو خواست و پادشاه با خشنودی قبول کرد. پیوند ازدواج اون‌ها در بهار بسته شد و عمارت بهار سبز بهاری‌تر از هر دوران دیگه‌ای بود. بانو شیانگ رنگ و بوی اون عمارت بود. هر وقت که وزیر یانگ از امور دولتی فارغ می‌شد، براش ساز می‌زد و اون هم مثل روز اولی که هم دیگه رو ملاقات کردن، با دلربایی تمام می‌رقصید.
خبر بارداری بانو شیانگ، روزهای عمارت رو روشن‌تر از قبل کرد. تمام کاخ در شادی غرق بود و وزیر یانگ و بانو شیانگ، هر روز بیشتر عاشق هم و غنچه‌ی عشق زیباشون می‌شدن. همون روزها بود که لو شی یی هم به کاخ اومد. شی یی و شیانگ دوست‌های کودکی هم بودن و خواهران قسم خورده‌ی هم دیگه به حساب می‌اومدن. روز‌های بارداری شیانگ به‌سرعت می‌گذشت و با رسیدن بهار، روز موعود هم رسید. شیانگ پسری به دنیا آورد. یک پسر با پوستی سیمگون و موهایی به رنگ شب. پسرک به قدری ظریف بود که دایه‌ها می‌ترسیدن با لمس کردنش، بهش آسیب برسونن. شیانگ فرصت این رو نداشت که پسرک زیباش رو ببینه. عمارت بهار سبز در یک آن، خزانی سرد رو در آغوش کشید. ون شیانگ، بانوی رقاصی که از سرزمین دوری اومده بود، چشم‌های افسونگرش رو برای همیشه بست و پسرکش رو ندید.
عمارت بهار سبز در سکوت فرو رفت...
به‌جز گریه‌های گاه و بی گاه پسر ون شیانگ، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. همه در دل پسرک ظریف و کوچیک رو مقصر می‌دونستن، اما لو شی یی نذاشت که وضع ادامه پیدا کنه. سراغ وزیر یانگ رفت و سر مردی که بی روح به‌نظر می‌رسید، فریاد زد و گریه کرد. جیغ کشید که شیانگ با اینطور دیدن عمارت بهار سبز، زجر می‌کشه. هق‌هق کرد که شیانگ عاشق همسر و پسر متولد نشده.اش بود. یقه‌ی مرد رو بین دست‌هاش گرفت و نالید که جونگین مادر نداره و پدرش باید مراقبش باشه.  وزیر یانگ بالاخره واکنش نشون داد. جونگین... اسمی که با همسر زیباش برای فرزندشون انتخاب کرده بودن. وزیر یانگ به خودش اومد و ظرف خاکستر شیانگ عزیزش رو که از روز خاکسپاری تا الان در دست داشت، بیشتر به خودش فشرد و بالاخره گریه کرد. کنار خواهر قسم خورده‌ی شیانگ زیباش گریه کرد و قول داد، مراقب تنها نشونه‌ی شیانگ باشه.
عمارت هنوز هم سرپا نشده بود، اما صدای خنده‌های جونگین و لالایی‌های بانو لو شی یی، کمی تیرگی عمارت رو پاک کرده بود. بانو شی یی برای مراقبت از پسرک شیرین خواهرش با وزیر یانگ پیوند ازدواج به‌جا آورد، اما هر دو می‌دونستن که هیچ رابطه‌ای به‌جز دوستی بینشون نیست. بانو لو هنوز داشت تلاش می‌کرد تا عمارت بهار سبز رو سرپا کنه که بار دیگه، سیاهی عمارت رو تصاحب کرد. مرگ وزیر یانگ پایه‌های عمارت رو خراب کرد. مرد جوون دوری عشق رو تاب نیاورد و دنیا رو ترک کرد. حالا بانو لو با پسرک سه ساله‌ی شیانگ تنها مونده بود...
 
 

 
" گریه‌های شبانه زیر نور ماه"
جنون آنی یانگ جونگین به پایان رسیده بود و حالا ارباب جوان عمارت به آرامش دریاچه‌ای یخ زده بود. پسر اجازه داد که ندیمه‌ها لباس‌های خشک بهش بدن. چای زنجبیل گرم بهش بدن و عود روشن کنن. در آخر هم یونهوا سنجاق طلایی با یاقوت‌های قرمز رنگ رو از موهاش بیرون کشید تا سرش رو خشک کنه.
بعد از بند اومدن بارون، زمان برای جونگین به آرومی می‌گذشت و پسر دوباره غرق دنیای ساکت خودش بود. نمی‌دونست چرا دوباره احساس مریضی می‌کنه.
تا ساعتی پیش حالش کاملا خوب بود، اما حالا کاملا کرخت بود. بالاخره ندیمه‌ها تنهاش گذاشتن و اجازه دادن، آروم بگیره. بالاخره داشت درد پاهاش و خستگی بدنش رو بعد ساعت‌ها رقصیدن زیر بارون احساس می‌کرد. روی تخت دراز کشید تا استراحت کنه. الهه‌ی رقصنده با موهای باز که روی بالشت ابریشمی پخش  شده بودن،  تصویر زیبایی بود که حتی خدایان رو به حسودی وا می‌داشت!
باز هم کنار دریاچه می‌رقصید. با لباس قرمز رنگی که گلدوزی‌های طلایی رنگ داشت. لبخندی که روی لب‌هاش داشت، می‌تونست غنچه‌ها رو بشکفه. پرنده‌های مهاجر برگشته بودن، پس بهار بود. موهای مشکی رنگش باز و به زیبایی اطرافش ریخته بودن. همه چیز قشنگ بود تا زمانی که اون مرد اومد...
مرد جلو اومد و چیز‌هایی گفت و بدون تعلل رفت. دنیا در یک لحظه به‌هم ریخت. غنچه‌ها ریختن و پرنده‌ها پر زدن و رفتن. دریاچه یخ زد و موهای به رنگ شبش سفید شد...
- نرو... ن... نرو... من... می‌ترسم... التماس... می‌کنم.
جونگین حس می‌کرد که هوا نیست. داشت خفه می‌شد و حس غریقی رو داشت که صدای فریادش به کسی نمی‌رسه. با نفس عمیق و هراسونی از خواب بیدار شد و وحشت زده به اطراف خیره شد. زمستون بود. اون لباس سفید به تن داشت. موهاش مشکی نبود و اون خیلی وقت بود که رفته. اون رفته بود. اون  رفته بود...
ارباب جوون عمارت، روی تخت نشست و زانو هاش رو بغل کرد. اون رفته بود. اون نخواسته بودش. اون گفت که جونگین رو نمی‌خواد. گفت که فقط عشق کافی  نیست.‌ گفت که نمی‌تونن با هم باشن. گفت...
جونگین وحشت زده لرزید. یادش نمی‌اومد. صدای اون مرد رو یادش نمی‌اومد. فراموش کرده بود. پسرک پریشون دست هاش رو توی موهاش فرو کرد و چنگ زد.
"صداش... صداش رو یادم نمیاد. چطوری؟ چطوری یادم رفته؟ "
وحشت پسر وقتی به اوج رسید که فهمید نمی‌تونه چهره‌ی مرد رو هم به خاطر بیاره. در یک لحظه برق جنون چشم‌های کشیده‌ی پسر رو پر کرد.
- اسمش... یادمه. اون هیونجینه. اون هیونجین منه. هیونجین من که من رو نمی‌خواد. اون شایسته‌ترین مرد توی کل امپراطوریه. اما صداش چی؟ چرا یادم نمیاد؟
پسر سفید پوش و آشفته، توی اتاق دور خودش می‌چرخید و زمزمه می‌کرد. اون چهره و صدای معشوق بی وفاش رو به یاد نمی‌آورد. باید پیداش می‌کرد و ازش می‌خواست تا دوباره بهش بگه که اون رو نمی‌خواد. این‌جوری تا مدت‌های طولانی، صدا و چهرش توی ذهن جونگین باقی می‌موند..‌.

Spring isn't faraway Where stories live. Discover now