part 5

5 2 0
                                    

"پسری که هنگام بارن شیدا می شود"

آفتاب زمستونی هوا رو روشن کرده بود و آخرین نشونه‌های کاخ بهار سبز هم در افق محو می‌شدن. پسر سفید پوش از همین حالا دلش برای دریاچه و مادرخونده‌اش تنگ شده بود. حوصله‌اش سر رفته بود. یک بار فلوتش رو برای نواختن بیرون آورد و کیم سونگمین جوری نگاهش کرد که الهه‌ی ظریف ترجیح داد اون رو سرجاش برگردونه. پسر حساس نمی‌دونست که اون نگاه فرمانده کیم فقط از سر کنجکاوی بوده و فرمانده‌ی بی‌حوصله فقط بلد نیست درست ابراز احساسات کنه.
مسیر کاروان از کنار دریاچه‌ای کوچک عبور می‌کرد که اتفاق ناخوشایندی رخ داد. ابتدا درخشیدن آسمون و غرش رعدوبرق و بعد اون هم شروع ریزش قطره‌های بارون. یونهوا اولین نفر دست جنبوند و سراغ فرمانده کیم رفت.

- فرمانده میشه کمی توقف کنیم؟

کیم سونگمین ابرو‌هاش رو در هم کشید و ناله کرد.

- باز اربابت در حال مرگه؟

یونهوا اصرار کرد.

- لطفا فرمانده بارون شدیده... می‌شه...

درهای کالسکه باز شد و جونگین شبیه فردی مسخ شده، به آسمون و بعد به دریاچه خیره شد. یونهوا و ندیمه‌های کاخ بهار سبز چطور باید برای بقیه توضیح می‌دادن که ارباب باوقار و زیباشون با دیدن بارش بارون دیوونه می‌شه و تا وقتی که بارون بند نیاد، می‌رقصه و می‌رقصه....
ردای تماما سفید جونگین توی باد تکون می‌خورد و پسر رو بیشتر شبیه ارواح مقدس نشون می‌داد. جونگین به هیچ کس نگاه نمی‌کرد و مستقیم به سمت دریاچه قدم بر می‌داشت. بین راه لحظه‌ای ایستاد و گیره‌ی طلایی رنگ رو از موهاش بیرون کشید و به دست یونهوا داد. حالا موهای سفید رنگ پسر توی باد ملایم و قطره‌های بارون به هم پیچ و تاب می‌خوردن و چشم‌های هر بیننده‌ای رو میخ این تصویر می‌کردن.
فرمانده کیم هم استثنا نبود. اولین بار بود که فرمانده کیم الهه‌ی رقصان کاخ بهار سبز رو می‌دید. مرد جوون محسور این زیبایی غیر انسانی شده بود...
جونگین آدم‌های اطرافش رو نمی‌دید. اون لب دریاچه دو عاشق رو می‌دید که بهم قول می‌دادن.
پسر سفید پوش چرخی زد و دست‌هاش حالتی شبیه تندیس‌های تراشیده شده از یشم به خودشون گرفتن.
قطره‌های بارون می‌باریدن...
پسر با عشوه‌ی هر چه تمام‌تر به عقب خم شد و انگشت‌های ظریفش مثل گل‌های نیلوفر در هم گره خوردن.
قطره‌های بارون همچنان می‌باریدن...
بادبزنش رو باز کرد و بین دست‌هاش چرخوند.
قطره‌های بارون بی‌مهابا می‌باریدن...
اون روز هم بارون می‌بارید. وقتی به شاهزادش قول داد که روزهای بارونی به یاد عشقشون برقصه. عهدی که بین اون و خدایان بود.

- من برای خدایان می‌رقصم و اون‌ها عشق ما رو از شر حفظ می کنن.

در سمت دیگه فرمانده کیم کاروان رو جلو‌تر راهی کرده بود. نمی‌خواست همه‌ی افراد اون‌جا شاهد جنون این اشراف‌زاده باشن پس به تنهایی این نمایش محسور  کننده رو تماشا می‌کرد.
مدتی طولانی همراه پسر زیر بارون ایستاده بود. نمی‌دونست چرا اما قصد متوقف کردنش رو نداشت. درست لحظه‌ای که پسرک مدهوش با افتادن توی آب یک قدم کوتاه فاصله داشت، دست به کار شد.
جونگین همچنان توی رویای اون روز بارونی غرق بود که به طور ناگهانی به دنیای واقعی کشیده شد. مچ دستش بین انگشت‌های زخمت فرمانده کیم گیره افتاده بود و رها شدن دستش مساوی با پرت شدن توی آب بود. اب دریاچه سرد بود و اون هم شنا بلد نبود... خدایان بهش لطف کرده بودن و راه خلاصی از درد رو نشونش داده بودن؟
اون قصد داشت برای اخرین بار هیونجین رو ببینه و بعد به این غم پایان بده اما اشکالی نداشت اگر کمی زودتر این اتفاق می‌افتاد.
پسر رنگ پریده خودش رو به عقب پرت کرد اما کیم سونگمین قصد رها کردنش رو نداشت. دست دیگه‌ی فرمانده هم دور مچش حلقه شد و اون رو به سمت مخالفه دریاچه هل داد. جونگین روی زمین افتاد و ناله‌ای از درد کرد.
فریاد فرمانده کیم باعث از جا پریدنش شد.

- داشتی چه غلطی می‌کردی؟ چه کوفتی اون‌قدر ارزش داره که به خاطرش خودت رو سمت مرگ هل بدی؟

فریاد زدن به تنهایی برای کیم سونگمین کافی نبود پس شونه‌های پسر رو گرفت و اون رو از روی زمین بلند کرد.

- بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم رقت انگیز و احمقی اشراف‌زاده کوچولو! برای کی داری خودت‌رو می‌کشی؟ اون شاهزاده‌ی حرومزاده تنها دلیل زندگیت بود؟

جونگین اون‌قدر فرصت نداشت که فکر کنه فرمانده کیم چطور از رابطه‌ی اون با هیونجین خبر داره. پسر با نگرانی و چشم‌های گشاد شده به اطراف نگاه می‌کرد تا مطمئن بشه، کسی این توهین فرمانده به ولیعهد کشور رو نشنیده.

- ف... فرمانده نباید در موردش این‌جوری حرف بزنی.

فریاد کیم سونگمین باعث جمع شدن صورت جونگین شد.

- تا وقتی که تو این‌قدر ضعیف و به‌دردنخوری، قراره همینجوری سرت داد بزنم!  دفاع مسخره‌ت رو برای خودت نگه‌ دار چون اون شاهزاده‌ی عزیزت یه حرومزاده‌ی عوضیه. جواب من رو بده... تنها دلیل زندگی ناچیز تو اون شاهزاده‌ایه که ولت کرده؟ نکنه قصد داشتی بعد دیدنش توی لباس دامادی، خودت رو بکشی؟ فکر کردی یکی از اون قهرمان‌های افسانه‌ای هستی؟

جونگین حرفی نزد اما نگاهش جواب سوال سونگمین بود. فرمانده جوون ناباورانه خندید.

-‌جدا... باورم نمی‌شه، می‌خواستی همچین کاری کنی؟

جونگین نگاهش رو دزدید. چرا این مرد این‌قدر بی‌رحمانه رفتار می‌کرد. نمی‌فهمید که تنها دلیل غم و شادی جونگین، شاهزاده‌ی بی‌رحمشه؟
لب‌های لرزونش رو روی هم فشار داد تا جلوی گریه‌اش رو بگیره. صدای سونگمین دوباره بگوشش رسید اما این بار با دستوری ملایم‌تر.

- فراموشش کن! من دلیل زندگیت می‌شم.

طبق معمول اجازه‌ی حرف زدن نداد و پسر رو دنبال خودش کشید. کیم سونگمین هم به اندازه‌ی جونگین گیج بود. اون چرا باید بخواد دلیل زندگی پسرک گریونی که یک شب کنار دریاچه دیده بود بشه؟ فرمانده‌های جنگی که از فردای خودشون خبر ندارن، حق ندارن دلیل زندگی بقیه بشن. این اعتقاد کیم سونگمین بود که شکسته بود.
وقتی سونگمین فهمید که جونگین نمی‌تونه سوار اسب بشه و باید بقیه راه برای رسیدن به کاروانشون که الان احتمالا به شهر رسیده بودن رو پیاده طی کنن، قیافش دیدنی بود. جونگین حس می‌کرد که فرمانده ممکنه اون رو همون‌جا ول کنه و بره پس سعی می‌کرد نزدیک بهش حرکت کنه و هردو سعی داشتن به مکالمات عجیب کنار دریاچه فکر نکنن.
کیم سونگمین فکر می‌کرد که این بدترین حالتیه که ممکنه پیش بیاد اما وقتی اشراف‌زاده کوچولو مثل کودکی بهانه گیر روی زمین نشست و گفت که نمی  ‌تونه دیگه راه بره، فهمید بدتر از این‌ها هم ممکنه. چطور پسری که مثل دیوونه‌ها چندین ساعت بی‌وقفه می‌رقصید، نمی‌تونست چند قدم ناقابل برداره؟
مسیر درحالی که فرمانده کیم پسر اشرافی رو کول کرده بود و افسار اسبش رو  هم به سختی نگه داشته بود به پایان رسید.
کیم سونگمین بعد رسیدن به مسافرخونه پسر غرق در خواب رو تحویل ندیمه‌هاش داد و با خستگی کنار زیر دست‌هاش ولو شد. تا پایان این سفر کسی که جون می‌داد اون پسر بی عرضه نبود بلکه فرمانده کیم سونگمین بود.

Spring isn't faraway Where stories live. Discover now