part 7

11 3 0
                                    


"اشراف‌زاده کوچولوی من حسابی بد مسته"

جونگین وقتی بیدار شد، سر درد داشت. توی کالسکه بود و کالسکه داشت حرکت می‌کرد. اون‌ها کی راه افتاده بودن؟ سبدی کنار پاهاش بود که وقتی بازش کرد، با هانا کوچولوی خوابالود مواجه شد.
پنجره رو باز کرد اما به‌جای فرمانده سونگمین یونهوا کنار کالسکه‌اش حرکت می‌کرد. دختر ندیمه با دیدن بیداری اربابش، نفس راحتی کشید و با خوشحالی  گفت:

- ارباب جوان بالاخره بیدار شدین. یک روزه کامل خوابیدین.

جونگین اروم ناله کرد.

- چرا هیچی یادم نمیاد...

یونهوا به پنجره نزدیک شد و گفت:

- خوبه که یادتون نیست وگرنه الان از خجالت مرده بودین.

جونگین گیج سرش رو مالید.

- چی شده؟ فرمانده کیم کجاست؟

یونهوا با تاسف توضیح داد:
- دیشب شما...

شب قبل*

سونگمین سعی داشت پسر مست گریون رو از خودش جدا کنه اما ممکن نبود.
پسر همچنان هق می‌زد و می‌گفت:

- چرا من رو ول کردی؟
- دلم برات تنگ شده.
- فرمانده راست می‌گه، تو یه حرومزاده‌ای!

یقه‌ی فرمانده بین دست‌های پسر اسیر بود و به جلو و عقب کشیده می‌شد.
پسر لحظه‌ای ابراز دلتنگی می‌کرد و لحظه‌ای از عصبانیت بد و بیراه می‌گفت.

- تو...*سکسکه*... پسره‌ی خیانتکار، چطور دلت اومد؟

و همون لحظه سیلی محکمی به صورت فرمانده کیم کوبید...
- به‌درک که دوستم نداری. به‌جهنم که من رو نمی‌خوای. فرمانده کیم گفت دوستم داره!

سونگمین نالید.

- کی همچین چیزی گفتم؟

سونگمین برای خلاص شدن از نگاه مشتری‌ها، پسر مست رو روی کولش انداخت تا اون رو به اتاقش بر گردونه.
پسر ادامه داد.

- من اشراف‌زاده کوچولوشم، پس دوستم داره!

سونگمین برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که چرا به این بچه مشروب داده!

**** 

حرف های یونهوا تموم شد و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد. جونگین دلش  می‌خواست همین الان بمیره. آبروریزی بزرگی راه انداخته بود...
باید از فرمانده کیم عذرخواهی می‌کرد اما مرد جوون توی دیدرسش نبود.
بالاخره کیم سونگمین برای پرسیدن حال جونگین نزدیک یونهوا و درنتیجه کالسکه شد و با هم دیگه چشم تو چشم شدن. اگر پسرک سفید پوش تا اون لحظه قصد داشت عذرخواهی، کنه الان با دیدن سه خط قرمز روی گونه چپ کیم سونگمین فقط می‌خواست خدایان اون رو از روی زمین محو کنن.
الهه‌ی زیبای کاخ بهار سبز صورتش رو بین دست‌هاش مخفی کرده بود و جرات نداشت اون‌ها رو برای بستن پنجره‌ی کالسکه بالا بیاره. بالاخره جرئتش رو جمع کرد و نالید:

- ف... فرمانده کیم من واقعا متاسفم. اصلا نمی دونم...

نگاهش لحظه‌ای بالا اومد و متوجه زخم روی لب‌های فرمانده شد.

بهت زده ادامه داد:

- اونم کار منه...؟

کیم سونگمین بی‌حس جواب داد:

- نگفته بودی که روزها یک اشراف‌زاده‌ی نازک نارنجی و شب‌ها یک روباه وحشی‌ای!

جونگین احتمالا از خجالت سرخ شده بود. تنها کاری که می‌تونست بکنه، کوبیدن پنجره‌ی چوبی کالسکه و مخفی کردن خودش بود.
تکون‌های کالسکه و سر و صدای سربازها از یک سمت و سرمای هوا هم از سمت دیگه اشراف‌زاده‌ی حساس رو کلافه کرده بود. الهه‌ی رقاص کاخ بهار سبز درحالی که انگشت شستش رو گاز می‌گرفت، سخت در فکر فرو رفته بود. زخم لب‌های فرمانده که بخاطر بوسه یا چیزی شبیه اون به‌وجود نیومده؟
جونگین داشت عقلش رو از دست می‌داد. اون عهدی بسته بود و می‌خواست تا آخرین نفس بهش پایبند باشه، حتی اگر معشوق نامردش اون رو رها کرده بود، اون نمی‌خواست که اعمال مقدسی مثل این رو با کس دیگه‌ای انجام بده حتی اگه اتفاقی بوده باشه...
سونگمین دیگه داشت نگران می‌شد. اشراف‌زاده کوچولوش تمام روز خودش رو توی کالسکه پنهون کرده بود و حتی برای غر زدن‌های روزانه‌اش هم پنجره رو باز نکرده بود.
سونگمین فرمان استراحت داد و ایستادن کالسکه باعث کنجکاوی ارباب جوون شد. جونگین بالاخره پنجره‌ی چوبی رو باز کرد و با نگاه خیره‌ی فرمانده کیم مواجه  شد. دیگه برای قایم شدن دیر شده بود. فرمانده کیم پوزخندی زد و گفت:

- بد مست بودن که خجالت نداره اشراف‌زاده کوچولوی من.
 
 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 04 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Spring isn't faraway Where stories live. Discover now