part 6

5 3 0
                                    


"هدیه‌ای از مرد خجالتی"

امروز هوا مناسب حرکت نبود و جونگین به همراه یونهوا توی اتاق مسافرخونه نشسته بودن. فرمانده کیم و بقیه هم برای تهیه کردن مایحتاج سفر مشغول سر و کله زدن با فروشنده‌ها بودن.
یونهوا غرغر کرد.

- ارباب واقعا که... شما فرماده کیم رو حسابی اذیت کردین. آخرش اون ما رو وسط راه ول می کنه و میره.

جونگین ریز خندید:.

- من هم فکر می‌کنم این اتفاق میوفته.

یونهوا ساکت شد و این برای جونگین عجیب بود. قلم رو کنار گذاشت و حواسش رو از روی برگه خطاطیش به صورت یونهوا داد. اشک‌های دختر صورتش رو  خیس کرده بودن. جونگین با نگرانی شونه‌ی دختر رو گرفت.

-‌ یونهوا... چی شده؟ حالت خوبه؟

دختر بی صدا هق زد و بریده بریده گفت:

- شما... سه سال بود... که لبخند واقعی... نداشتین... همش... لبخندهاتون... غمگین بودن... ارباب... این‌ها اشک شوقه.

جونگین لب گزید و سرش رو پایین انداخت. وجود اون چقدر مایه‌‌ی آزار بقیه شده بود...
کیم سونگمین راست می‌گفت که اون رقت انگیزه.
چند ضربه‌ی آروم به پشت دختر زد و اشک‌هاش رو پاک کرد. یونهوا سریع از جاش بلند شد و درحالی که سکسکه می‌کرد گفت:

- می‌رم براتون عصرونه بیارم.

جونگین توی اتاق با برگه خطاطی و افکارش تنها موند. حالا که تنها بود، می‌تونست بذاره تا غم وجودش رو بغل کنه. برای مدت کوتاهی از یاد برده بود که 
مقصد این راه کجاست. جونگین داشت می‌رفت تا ازدواج معشوق خیانتکارش رو جشن بگیره...
غم داشت جونگین رو توی آغوشش حل می‌کرد که در باز شد. نگاه گنگ و خالی جونگین به چهار چوب در کشیده شد و فرمانده کیم رو دید. مرد جوون خیس  شده بود و انگار چیزی رو زیر شنلش مخفی کرده بود.
جونگین باز هم از یاد برد که دست‌های غم برای به آغوش کشیدنش باز شدن و با عجله بلند شد تا چیزی برای خشک کردن فرمانده بهش بده اما صدای ناله‌ی ضعیفی مانعش شد. با کنجکاوی به فرمانده کیم نگاه کرد. اون مرد چی زیر  شنلش داشت؟
کیم سونگمین زیاد منتظرش نذاشت. شنل رو کنار زد و بچه گربه‌ای سفید و قهوه‌ای رو به سمت جونگین گرفت. با لحن نامطمئنی که از فرمانده کیم بعید
بود گفت:

- توی راه پیداش کردم... گفتم شاید بخوای نگهش داری.

کیم سونگمین جوری با احتیاط بچه گربه رو بین دست هاش نگه داشته بود که انگار می‌ترسید آسیب ببینه. تحت تاثیر لحن ملایم سونگمین، پسر سفید پوش جلو رفت و با احتیاط گربه کوچولو رو از دست فرمانده گرفت. بنا به دلایلی کشیده شدن دست‌های لطیفش به دست‌های فرمانده حس عجیبی بهش می‌داد.
جونگین روی تخت نشست و بچه گربه رو روی پاهاش گذاشت. گوش های نرمش رو نوازش کرد. به فرمانده نگاه کرد و لبخند زد. از اون لبخند‌هایی که چشم‌های کشیده‌اش رو به دوتا خط صاف تبدیل می‌کردن.

- ممنون فرمانده کیم. اسمی براش انتخاب کردین؟

سونگمین سرفه‌ای کرد.

- اون مال توئه. خودت براش اسم انتخاب کن.

جونگین بچه گربه رو جلوی صورتش گرفت و بهش خیره شد.

- هوممم... اسم تو چیه؟ اصلا دختری یا پسر؟"

سونگمین جواب داد:

-‌ دختره.

جونگین دوباره فکر کرد و بالاخره اسم مناسبش رو پیدا کرد.

- هانا... این اسمته کوچولو، دوستش داری فرمانده؟

سونگمین زیر لب گفت:

- به من ربطی نداره اسمش رو چی می‌ذاری.

جونگین به همین زودی به بازی کردن به بچه گربه
مشغول شده بود و بدون نگاه کردن جواب داد:

- تو پیداش کردی پس تو هم مسئولی فرمانده کیم سونگمین.

اون از هدیه‌ای که این مرد به ظاهر سخت اما خجالتی بهش داده، حسابی  راضی بود.
سونگمین بحث رو عوض کرد.

- غذا خوردی؟ نمی‌خوام چندتا تیکه استخون تحویل بانو لو بدم.

متاسفانه بحث رو به سمت بدی هدایت کرده بود چون پسر سفید مو و سفید پوش آه غمگینی کشید و به پنجره خیره شد. جونگین از همین حالا دلش برای کاخ بهار سبز و دریاچه تنگ شده بود. دلش برای مادرخونده‌اش تنگ شده بود.
سونگمین بالاخره متوجه دلیل ناراحتی پسر شد و دستپاچه برای تغییر جو تلاش کرد.

- بسه... تو اتاق نمون بیا بریم پایین نوشیدنی بخوریم.

توجه پسرک غمزده کمی جلب شد. سونگمین نمی‌دونست که داره دردسر جدیدی برای خودش درست می‌کنه...
جونگین بعد بستن موهاش با گیره‌ی طلایی مزین به یاقوت‌های قرمز، همراه سونگمین به طبقه پایین رفت تا فرمانده رو تو نوشیدن همراهی کنه. سونگمین به محض دریافت کوزه‌ی شراب، بدون تعلل فنجون‌ها رو پر کرد و مال خودش رو سر کشید. جونگین کمی محتویات فنجون رو بو کرد و بعد کمی چشید. در هم رفتن قیافش کمی... فقط کمی برای فرمانده سونگمین با نمک بود اما به سرعت چیزی به ذهنش رسید.
- نگو اولین باریه که می‌نوشی اشراف‌زاده!
 

Spring isn't faraway Where stories live. Discover now