.4.

132 21 9
                                    

برای بار اخر لباس هاشو مرتب کرد و موهاشو شونه کرد.یه شلوار چرم و هودی ی مشکی پوشیده بود.  از پله پایین میرفت سعی میکرد کسی متوجه اون نشه اما به اخرین پله که رسید مادرش از اتاق بیرون اومدو با ذوق به پسرش نگاه کرد.
-کجا؟ خیلی خوشگله؟ چرا نمیاریش اینجا منم ببینمش؟ 
-مامان بین سوالات نفس بگیر خفه میشی بعدشم من دوست دختر ندارم چند بار بگم الانم دارم با دوستام میرم بیرون.
  مادرش که حسابی خورده بود تو ذوقش ولی بازم لبخندشو حفظ کرد "باشه" ای گفت و اونو بغل کرد.  -خوش بگذره
-مرسی مام ولی یکم دیر میام بای بای
گفت و بدون اینکه به مادرش فرصت بده از در بیرون رفت سوهی (اسم مادر جیمین) هم همچنان به جای خالی جیمین نگاه میکرد.
.
.
.
.
جیمین وارد بار شد و با تعجب به دور و ورش نگاه میکرد
  -شما پارک جیمین هستین؟
با شنیدن اسمش سرش رو برگردوند و به مرد خوشتیپی که با استرس نگاهش میکرد جواب داد -بله.. شما؟
-ببخشید خودمو معرفی نکردم... من رئیس کار کنای اینجا نامجون هستم لطفا اخر این راهرو یه تو اتاق گارسون لباساتون رو عوض کنین و شروع به کار کنید یکم سرمون شلوغه
-چشم
جیمین اروم گفت اما نامجون شنید هر کدوم به یه طرف رفتن و به کار خودشون رسیدن  
Taehyung 
ساعت تقریبا 9:30 بود و تهیونگ
سرش به شدت درد میگرفت پدرش یکی از مافیا های شهر بود و هر روز یکی تعقیبش میکرد دیگه خسته شده بود هرچی دم دستش بود رو یک طرف پرت میکرد اتاقش تبدیل به جهنم شده بود

دیگه نمیتونست تحمل کنه لباساش رو عوض کرد و سمت نزدیک ترین بار حرکت کرد

وارد با که شد از شلوغی بیش از حد اونجا تعجب کرد فقط میدونست به خاطر گارسون جدید اونجاست ولی اهمیتی نداد رفت کنج روی صندلی نشست و شروع کرد به مشروب خوردن انقدر خورد تا بیهوش شد.
.
.
.
  چشماش هنوز خمار بود اما سعی کرد بلند شه و درست راه بره
  میخواست از یکی بخواد یک لیوان اب بهش بده داشت خفه میشد. بالاخره یکی رو پیدا کرد و سمتش رفت گارسون سینی ای تو دستش بود و لباس بقیه گارسون تارو به تن داشت صداش زد
-هی تو...  با برگشتن پسر تهیونگ از تعجب دهنش وا موند اما زیاد بروز نداد و سعی کرد طبیعی باشه   

jimin 

مدت زیادی بود کار کرد خیلی خسته شده بود فقط میدونست این اخرین سینیه میبره سر میز و میره خونه.  سینیه سوجو رو برداشت قبل اینکه حرکت کنه متوجه شد یکی داره صداش میکنه
  -هی تو...
برگشت تا ببینه کیه اما وقتی برگشت چشماش مثل توپ فوتبال بزرگ شده بود نمیدونست باید چی بگه کسی که تو مدرسه کلی اذیتش میکرد سرکارش هم دست از سرش بر نمیداره

سینی از دستش افتاد و شیشه های لیوان و بطریه شیشه ای شکستن هر قطعه به سمتی پرت شد  با لحن جدی ای پرسید 
  -تو اینجا چیکار میکنی عوضی
  سعی کرد خودشو از بین شیشه هایی که محاصرش کردن نجات بده اما همینطور که با نوک باهاش راه میرفت پاهاش پیچ خورد و سمت تهیونگ افتاد.

Mafia city[vmin] Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz