با صدای جیغی که شنید با شتاب از روی تخت بلند شد و به طرف طبقه پایین دویید.
مردی بسته شده به صندلی که چشماش رو از دست داده بود و از درد بدن پر از خونش جیغ ای ریز و درشت میزد.
جونگکوک وحشت زده به چشمای تو خالی مرد زل زده بود. قدمی عقب گذاشت و خواست فرار کنه که مرد با شنیدن صدایی شروع کرد به التماس کردن.
"کمکم کن! لطفا.. کمکم کن.. اون میاد همهمونو میکشه!"
جونگکوک دستگیره در ورودی رو پایین کشید، اما در قفل شده بود و باعث شد چشم های پسر از وحشت اشک بریزه.
"کمکم کن!!!!"
اون مرد با جیغ و فریاد ازش کمک میخواست؛اما بدن جونگکوک فقط فرار رو فریاد میزد. پنجره رو گرفت که بازش کنه، ولی وقتی که قفل بیرون پنجره رو دید، به معنای واقعی زهره ترک شد.
تک تک پنجره ها رو امتحان میکرد، به طبقه بالا پا تند کرد که وسط راه پاهاش به پتویی که وسط راهرو ول کرده بود که خودش رو به پایین برسونه، گیر کرد و افتاد.
اشک هاش جلوی دیدش رو گرفته بودن و صدای جیغ و التماس مرد گوشهاش رو کر کرده بود و ترسش مغزش اجازه فکر کردن بهش رو نمیداد. غریزه ی وجودش فقط رهایی از این مترو که رو میخواست.
پنجره اتاق خودش رو با شتاب باز کرد و با نفسی که گرفت، از پنجره بالا رفت. همه چیزش رو به جز موبایلش، همونجا گذاشت و از پنجره به طرف ستون پرید.
خودش رو از ستون پایین کشید و پاهاش زمین رو لمس کرد. وقتی که میخواست از حیاط اون متروکه فرار کنه، صدای باز شدن در آهنی و بلافاصله ماشین مشکی آشکار شد.
پشت بوته پنهان شد و به ماشین که به در ورودی نزدیک تر میشد، خیره شد. با دستش دهنش رو پوشوند که مبادا صدایی از دهنش خارج بشه.
ماشین پارک شد و همون مردی که دیروز تمام بدنش رو با نگاهش لمس کرده بود، توجه پسر رو جلب کرد.
جونگکوک حتی نفس هم نمیکشید که مرد صدای اون رو بشنوه، فقط با چشمای آهوییش از پشت بوته به مرد نگاه میکرد.
نگاه مرد به طرف پنجره ی باز شده ی اتاق جونگکوک رفت. مرد کلید خونه رو از توی جیبش خارج کرد و با آرامش در رو باز کرد.
با نیشخندی در رو باز کرد و جونگکوک هم وقتی صدای بسته شدن در رو شنید، نفسش رو بیرون داد. چشماش رو بست و دستش رو روی قلبش گذاشت. همه چی تموم شده بود. الان میتونست بره و هیچوقت به این متروکه برنگرده.
از پشت بوته بیرون اومد و وقتی که میخواست به طرف دروازه بره، سرش به چیزی که تقریبا سفت بود برخورد کرد.
نگاهش رو بالا آورد و بلافاصله با بهت به مرد نگاه کرد. نیشخند مرد با دیدن چشمای لرزون مقابلش بزرگتر شد.
YOU ARE READING
obsolete socket
Horrorمتوقف شده ✮🕸⛧🕷⛥🕸✮ "رفتن به یه متروکه نمیتونه منو از پا در بیاره.." داستان از جایی شروع میشه که جئون جونگکوک دانشجوی رشتهی بيولوژيک به دنبال پیدا کردن نمونه ای بیولوژیکی دست نیافتی برای تحقیقات پروژهی خود، خانه ی متروکه ای بیرون از شهر که از سال...