part 3 : کنجکاوی = درد

137 24 9
                                    

مروری بر خاطرات یک انسان .

بعضی اوقات انسان ها میتونن بی نهایت بی رحم باشن
ریشه بی رحمی میتونه از خانواده جوانه بزنه .
مادر میتونه گشنگی بکشه تا فرزندش سیر بخوابه
پدر میتونه تو تنهایی گریه کنه یا بگه تو چشمام خاک رفته ، ولی جلوی فرزندش قهرمانِ قهرمان ها باشه.
ولی همونطور که میدونیم هیچ چیز ، اونطور که میخوایم پیش نمیره ..درست مثل زندگی تهیونگ.
تهیونگ اولین بار وقتی فهمید خودش نیست
رو به یاد میاره ، دستاش بی حس بودن و سرش سبک و سنگین ...حس آزادی و معلق بودن؟ نه ، قطعا نه !
یه حس خلأ و پوچی ... خودش نبود !! خودش رو از بدنش دور میدید .
ترسیده بود یه طوری بود انگار که زیر دریا و موج ها
زندگی می‌کرد
آره احتمالا اون اولا ترسیده بود
و بعد از اون ؟؟؟ هیچوقت به خودش اجازه ترس از این حس رو نداد ...یاد گرفت که محدودش کنه .

......................................

[ داشتی چیکار میکردی لیلیوم ؟]

اصولا هر کی جای تهیونگ بود می بایست که هول می‌کرد و به مِنُ مِن میوفتاد
ولی قطعا هیچکس جای تهیونگ نبود .
خیلی ساده جواب داد :

[ میخواستم بیدارتون کنم جناب آقای جئون ]

با کمی زور دستشُ از دست های قدرتمند آلفای کنارش کشید بیرون و ادامه داد :

[ دیر وقته ، شما هم خسته به نظر میاید ]

دست های سرد شده از استرسشُ به آرومی پایین برد تا کمربند ایمنی رو باز کنه و در حین انجامش به آرومی زمزمه کرد :

[ ممنون بابت اینکه منو به خونه رسوندید ]

اون آلفای مشکوک کمی به جلو خم شد و نفس عمیق از رایحه خوش بو کشید و به چشمای خوش حالت امگا نگاهی انداخت :

[ ممنون که همراهیم کردی ]

تهیونگ واقعا دلش می‌خواست از اون ماشین و هوای خفه بزنه بیرون از یه طرف هم نمی‌خواست این کارو انجام بده ! مغزش نیاز به ریکاوری داشت چون ادن رایحه ی کلاسیک داشت کل وجودشُ از کار مینداخت!
پس سری تکون داد و از ماشین پیاده شد .
سوز زیادی میومد و بیرون سرد بود کمی هم مرطوب. ‌
همین باعث شد سریع به سمت خونه اش راه بیوفته .

بعد از حمام رفتن و روتین پوستیش ،
حالا ؛ درحالی که تکیه زده به نرده های بالکن و از باد سرد لای به لای موهاش لذت می‌برد.
یه فنجان چای سبز ، همراه یه موزیک کلاسیک
تنها چیزهایی بودن که سر حال می‌آوردش،....
داشت فکر می‌کرد چقدر اتفاق های ناگوار براش افتاده
و از همه مهم تر اون آلفای آلمانی ، ذهنشُ درگیر کرده بود طوری که اصلا سابقه نداشت تهیونگ بخواد به همچین چیزی فکر کنه !!
هراس داشت از خوابیدن ،‌ این چند شب اخیر بهش سخت گذشته بود و حالا این تنهایی دلگیر .
تا دم دم های صبح بیدار بود و در آخر روی کاناپه ی سبز پاستیلی رنگش به خواب رفت .
و حالا تهیونگ اون کابوس ها رو درک می‌کرد
لیاقت زندگی و ارزش زندگی کردن برای تهیونگ یه چیز ناشناخته به حساب میومد ، انگار که واقعا زندگی باید یه رو باشه .
شاید اگر خانواده اش زنده بودن همین رو به تهیونگ میگفتن . اینکه رها شده بود هم جوابگو بود .

COMPOUND 🗞 KOOKV Where stories live. Discover now