مروری بر خاطرات یک انسان .
بعضی اوقات انسان ها میتونن بی نهایت بی رحم باشن
ریشه بی رحمی میتونه از خانواده جوانه بزنه .
مادر میتونه گشنگی بکشه تا فرزندش سیر بخوابه
پدر میتونه تو تنهایی گریه کنه یا بگه تو چشمام خاک رفته ، ولی جلوی فرزندش قهرمانِ قهرمان ها باشه.
ولی همونطور که میدونیم هیچ چیز ، اونطور که میخوایم پیش نمیره ..درست مثل زندگی تهیونگ.
تهیونگ اولین بار وقتی فهمید خودش نیست
رو به یاد میاره ، دستاش بی حس بودن و سرش سبک و سنگین ...حس آزادی و معلق بودن؟ نه ، قطعا نه !
یه حس خلأ و پوچی ... خودش نبود !! خودش رو از بدنش دور میدید .
ترسیده بود یه طوری بود انگار که زیر دریا و موج ها
زندگی میکرد
آره احتمالا اون اولا ترسیده بود
و بعد از اون ؟؟؟ هیچوقت به خودش اجازه ترس از این حس رو نداد ...یاد گرفت که محدودش کنه .......................................
[ داشتی چیکار میکردی لیلیوم ؟]
اصولا هر کی جای تهیونگ بود می بایست که هول میکرد و به مِنُ مِن میوفتاد
ولی قطعا هیچکس جای تهیونگ نبود .
خیلی ساده جواب داد :[ میخواستم بیدارتون کنم جناب آقای جئون ]
با کمی زور دستشُ از دست های قدرتمند آلفای کنارش کشید بیرون و ادامه داد :
[ دیر وقته ، شما هم خسته به نظر میاید ]
دست های سرد شده از استرسشُ به آرومی پایین برد تا کمربند ایمنی رو باز کنه و در حین انجامش به آرومی زمزمه کرد :
[ ممنون بابت اینکه منو به خونه رسوندید ]
اون آلفای مشکوک کمی به جلو خم شد و نفس عمیق از رایحه خوش بو کشید و به چشمای خوش حالت امگا نگاهی انداخت :
[ ممنون که همراهیم کردی ]
تهیونگ واقعا دلش میخواست از اون ماشین و هوای خفه بزنه بیرون از یه طرف هم نمیخواست این کارو انجام بده ! مغزش نیاز به ریکاوری داشت چون ادن رایحه ی کلاسیک داشت کل وجودشُ از کار مینداخت!
پس سری تکون داد و از ماشین پیاده شد .
سوز زیادی میومد و بیرون سرد بود کمی هم مرطوب.
همین باعث شد سریع به سمت خونه اش راه بیوفته .بعد از حمام رفتن و روتین پوستیش ،
حالا ؛ درحالی که تکیه زده به نرده های بالکن و از باد سرد لای به لای موهاش لذت میبرد.
یه فنجان چای سبز ، همراه یه موزیک کلاسیک
تنها چیزهایی بودن که سر حال میآوردش،....
داشت فکر میکرد چقدر اتفاق های ناگوار براش افتاده
و از همه مهم تر اون آلفای آلمانی ، ذهنشُ درگیر کرده بود طوری که اصلا سابقه نداشت تهیونگ بخواد به همچین چیزی فکر کنه !!
هراس داشت از خوابیدن ، این چند شب اخیر بهش سخت گذشته بود و حالا این تنهایی دلگیر .
تا دم دم های صبح بیدار بود و در آخر روی کاناپه ی سبز پاستیلی رنگش به خواب رفت .
و حالا تهیونگ اون کابوس ها رو درک میکرد
لیاقت زندگی و ارزش زندگی کردن برای تهیونگ یه چیز ناشناخته به حساب میومد ، انگار که واقعا زندگی باید یه رو باشه .
شاید اگر خانواده اش زنده بودن همین رو به تهیونگ میگفتن . اینکه رها شده بود هم جوابگو بود .
YOU ARE READING
COMPOUND 🗞 KOOKV
Romance{ مرکب دان } ژانر : امگاورس ، عاشقانه ، رمنس ، جنایی ، لیتل اسمات کاپل : کوکوی ، سیکرت کمی از فیک : به آرومی دست استخوانیشُ بالا آورد و روی دهان و بینی آلفای آلمانی گذاشت قصد بدی نداشت فقط میخواست جواب کابوس هاشُ بفهمه . پس با لرزش خیلی کم و ب...