بوی آلفا که غلیظ همه پیچده شده بود تخت راحت گرمی که توش بود باعث شد تمام اتفاق های که افتاده بود به ذهن امگا هجوم بیارن و تهیونگ نا امید پلک های زیباش رو از هم جدا کنه
_بیدار شدی بابونه؟
صدای شیفته و خسته ای آلفا رو نزدیکش شنید و آروم سرش رو چرخوند و آلفا رو کنارش روی تخت دید
حق با اون مرد بود نمیتونست از دست مرد رها بشه نه وقتی که نطفه اش رو تو شکمش داشت رشد میداد و خوده اون مرد...اون دیوانه وار عاشقش بود خودش هم مردش رو یه زمانی دوست داشت حتی همین الان هم داره؟
ولی وقتی نمیخواست عشقی که بین هردوشون بود رو انکار نکنه همه احساسات رو با یه کلمه پس میزد
"اگه ذره ای علاقه به من داشت واقعا تلاش میکرد"
با برگشتن آلفا ذهن درگیرش هم برگشته بود
تو نبود آلفا فقط فقر و دلتنگی رو تحمل میکرد
کودک پنج ماهه اش تو شکمش بیقراری میکرد داشت به پدری که هرگز کنارشون نبود واکنش نشون میداد
+اه...لعنتی
امگا جسم نحیفش رو جمع کرد و ناله ای کرد جونکوک با اخم نگرانی سمتش خیز برداشت امگا رو تو حصار دستاش کشید و با لحن پر تحکم وعصبی با اخم هاش گفت:
چیشده؟بگو!
+لگد داره...اه...میزنه
کوک که آروم تر شده بود بافت تهیونگ رو کنار زد و با شکم که برآمدگی و اندازه کمی به عنوان شکم پنج ماهه داشت لحظه ای تعجب کرد
_چ...چرا انقد کوچیکه؟اه چه سوالیه تو حتی تغذیه و مکان درست حسابی واسه رشد بچه نداشتی ببین چطوری به بچه ات آسیب میرسوندی و فکر میکردی کار درستیه تو فقط مشکل و دردسر هارو زیاد کردیشاید حق با جونگ کوک بود شاید واقعا کارش اشتباه بود
با حس دستای گرم آلفا روی شکمش لرزی کرد
داشت با لبخند ضربه های بچه اش رو حس میکرد
خانواده سه نفره ای جئون داشتن بعد مدت ها حس های عجیبی تو دورنشون تجربه میکردن
_پسره یا دختر؟
+نمیدونم
هردو با زمزمه هر زدن که آلفا اخمی کرد بلندتر گفت
_نکنه چکاپ هم نمیرفتی؟
+اون موقع راحت ردم رو میزدی پیدام میکردی
کوک با پوزخند صدا داری گفت:
_الان نکردم؟
سکوت کرد یعنی چه جوابی داشت که به مرد روبه روش بده؟
_باید حرف بزنیم تهیونگ بنظرم بعد این ماجرا ها خیلی نیازه به حرف زدن بهتر از فرار کردن و قایم شدن هست
+کم بهم طعنه بزن جئون من از رفتنم پشیمون نیستم!من فقط سعی داشتم از خودم و بچه ام محافظت کن...
_در برابره کی؟ پدرش؟
حالا جونگ کوک از تخت بلند شده بود و در مقابل امگای ریزی که روی تخت نشسته بود با خشم داد میزد
پسر روی تخت متقابل تن صداش رو برد بالا+همون پدری که داری ازش حرف میزنی جز قدرت و حرفای پدرش چیزی واسش اهمیت نداشت جئون
خنده ای هیستریکی آلفا بلند شد
_بعد اون همه تلاش توجه و تلاش هام اینو داری بهم میگی؟
+ما طلاق گرفتیم جئون یادت نیست؟چرا؟چون خواسته ای پدرت بود!
آلفا با اشک های که تو اعصابش میرفت و ضعفش رو تشون میداد عربده زد
_میدونستی موقع امضا کردن اون برگه لعنتی تو چه حالی بودممممم؟؟؟!!!!
+ اهمیتی نداره تو امضاش کردی!!!
امگا متقابل با اشک زار فریاد کشید و زد زیر گریه
غذاب جئون های لعنتی دوباره برگشته بود..مگه رفته بود که برگرده؟تهیونگ بعد از ازدواجش با کوک تو این عذاب بود و تنها لطفی که بهش شده بود این بود که کوک بعد اینکه به غیر گرگش خودش هم عاشق ته شده بود گفته بود:
هر وقت خودت خواسای مارکت میکنم امگا نمیخوام تو شرایط زوری قرارت بودمخنده دار بود تهیونگ همیشه تو شرایط های زوری بود
حالا بعد از فرارش و حاملگیش میدونست
که جونگ کوک حتما مارکش میکردآلفا جلو رفت و جفت گریونش رو تو آغوش گرفت و آروم نوازشش کرد
_تو این مدت کم همه چی عوض شده بابونه ای جئون،فکر میکنی هنوز همسرم نیستی؟اون برگه ها رو همون شبی که گذاشته رفتی باطل کردم وقتی خواستم خبرش رو بهت بدم و بگم هیچ کوفتی نمیتونه تو رو از من بگیره تو خودت امگام رو ازم محروم کردی
_______________________
YOU ARE READING
in my cage
Werewolfپکی به سیگارش زد و خونسرد ابر های تاریکی تو ریه هاش بود رو بیرون فرستاد و به امگای نحیف باردارش نگاه کرد _میبینی معشوقه کوچولوی من؟هرجای دنیا بری باز پیدات میکنم همیشه در بند اسارت منی چون امگای منی راه فراری نداری باید این تقدیر رو بخوای مالیشکا c...