سلام گیلیها🍋🍯
ووت و کامنت فراموش نشه لطفاً 💜
بنده با کامنتهای زیباتون انرژی واح🍯__________________
«بازم آبنبات لیمویی؟ فکر کنم خیلی دوستش داری.»
اینبار دیگه به اندازهی دفعات قبلی از جا نپرید و نترسید.
تکون کوچکی خورد و با فشردن کف پاش به زمین، صندلی رو چرخوند.
درست همونجا ایستاده بود، جلوی در بستهی کمد چوبی.
همون کمدی که تهیونگ تمام وقت بعدازظهرش رو صرف باز و بسته کردنش کرده بود تا بتونه به دنیای زرد رنگ اون وارد بشه ولی نشد که نشد.
نگاهی به اکلیلهای زرد رنگی که مثل هاله دور تا دور بدن زردک رو در بر گرفته بودن، انداخت و دوباره صندلی رو به طرف میزش چرخوند.«یکی مجبورم میکنه که داشته باشمشون.»
صدای زردک از جای نزدیکتری به گوشش رسید.
احتمالا داشت به سمتش قدم برمیداشت.«بنظر که اجبار نمیاد، عزیزک ستم دیده.»
بستهی آبنبات های لیمویی رو که حالا نصفش خالی شده بود، کناری گذاشت و ناگهان تلفنش رو برداشت و به محض روشن کردن صفحهش، به سمت زردک که تقریبا درست کنارش ایستاده بود چرخید و ازش عکس انداخت.
درست حدس زده بود، هیچ تصویری ازش ثبت نشده بود.
تلفنش رو ناامیدانه پایین آورد و خیره به چهرهی سرزندهی پسری که حتی به خودش زحمت نداده بود تا علت این کار ناگهانیش رو بپرسه، نق زد:«نمیشه ازت عکس انداخت!»زردک درحال ور رفتن با اکلیلهای زردش، با ملایمت تایید کرد:«نه، نمیشه، عزیزک.»
وقتی سکوت تهیونگ طولانی شد، دست از کارش کشید و با لبخند، ادامه داد:«ولی این دلیل نمیشه که واقعی نباشم. فکر میکنم که قبلا این موضوع رو بهت ثابت کردم.»
تهیونگ کنجکاوانه دستش رو جلو برد و اکلیلهای معلق در هوا رو لمس کرد. فکر میکرد که با دست زدن بهشون چیزی احساس نکنه ولی به محض برخورد نوک انگشتهاش به اون ذرات زرد رنگ، حس لطافت عجیبی به اعصاب مغزش مخابره شد.
شوکه دستش رو کشید. با نفسی حبس شده، به چشمهای خندون زردک خیره شد و بریده بریده پرسید:«چطور...چرا....با اینکه فقط ذرات اکلیلی هستن ولی...میشه ازشون لطافت رو احساس کرد؟»«حالا فهمیدی چرا انقدر بازی کردن باهاشون رو دوست دارم؟»
بله. حالا کاملا متوجه علتش شده بود.
زردک چرخ کوتاهی به انگشتهای دستش داد و اکلیلهاش رو به سمت صورت تهیونگ هدایت کرد.
ذرات زرد رنگ به گونههاش به نرمی کشیده شده و بهش حس نوازش شدن داد.«میتونم باهاشون وقتی خوابی و داری حینش کابوس میبینی، آرومت کنم. یکبار امتحانش کردم، جواب داد. به محض تماسشون با گونههات، با آرامش بیشتری به خوابت ادامه دادی.
گمونم یکی از رازهای زندگی هم همین باشه، گاهی اوقات تو سختیها فقط نیاز داری تا یکی بهت دلگرمی بده تا بتونی با انرژی و آرامش بیشتری به زندگی و راهت ادامه بدی.»
YOU ARE READING
Cardigan
Fanfictionآب و هوای شرجی. صدای واضح امواج دریا. کسی کنارم ایستاد و درمورد چیزهایی که نمیخواستم بشنوم، توضیحاتی داد. نگاهم جای دیگهای بود. بخاطر همین حتی متوجه هم نشدم که کدوم یکی از اهالی این خونه، در چوبی اتاق زیرشیروانی رو برام باز کرد. قبل از اینکه من رو...