✨داستان از دید اول شخص نقل میشه.
_____سوکمین:
متاسفانه اخیراً متوجه شدم که درگیر بیماری گردن کلفتی به نام سرطان هستم.
طبق آموختههای خودم، حرفهای دکتر و نتیجهی نهایی آزمایشات، هیچ امیدی به زنده موندن من نیست و درواقع دارم مراحل آخر این بیماری رو سپری میکنم.
اشکالی نداره، مسئلهی بزرگی نیست. تلاش میکنم تا این وضعیت رو درک کنم.
جلوی خانوادهام که با چشمهای گریون بهم خیره میشن و تلاش میکنن تا امیدوار به نظر برسن، وانمود میکنم که من هم به اندازهی اونها از این اتفاق تلخ، ناراحت و شوکه هستم.
متاسفانه علارغم تلاشهای فراوانی که کردم، موفق به گریه کردن نشدم که این کمی اوضاع رو عجیب میکنه.
خانواده و دوستهام فکر میکنن که دلیل اشک نریختنم چیزی جز شوکی که بهم وارد شده نیست و من هنوز با حقیقت ماجرا کنار نیومدم.
مشکلی نیست، میذارم که اینطور فکر کنن.وقتهایی که دست از سرم برمیدارن و به تمایلم به تنها بودن، احترام میذارن، با خوشحالی به سراغ لیستی که درست کردم میرم و از اول، تک به تک کارهایی که باید قبل از مرگم انجام بدم رو چک میکنم.
کارهایی که قراره انجام بدم به هیچوجه ضروری نیستن، قرار هم نیست که بیفتم دنبال ملت و بهشون با گریه التماس کنم که هرگز فراموشم نکنن و من رو به خاطر بسپارن.
راستش اصلا برام مهم نیست که بعد از رفتنم آدمهایی که یک روزی بهم نزدیک بودن، دلتنگم بشن یا بخاطر مرگم غصه بخورن.
اینکه رفتنم چه بلایی به سر بقیه میاره، برام ذرهای هم اهمیت نداره.خیره به دفتر، دستم رو به میز تکیه میدم تا چرخهای صندلیم رو وادار به چرخیدن بکنم.
بخاطر پارکتهای کف اتاق، بجای چرخیدن، به همراه صندلی به سمت دیگهای سُر میخورم و همین اتفاق کوچیک باعث بوجود اومدن یه لبخند احمقانه روی لبهام میشه.طبق لیستی که دارم، اول از همه باید تمام کتابهای کتابخونهم رو که اتفاقا به تعداد قابل ملاحظهای هم هستن، برای افرادی که خواهانشون هستن، پست کنم.
چندتا دوست اینترنتی دارم که عموما باهاشون از طریق کامپیوتر گفت و گو میکنم. خوشحال میشم که کتابهای نازنینم رو باهاشون قسمت کنم، میدونم که چقدر به کتابها علاقه دارن و بهشون احترام میذارن. به هرحال وظیفهم هستش که برای تک به تکشون یه صاحب و دوست جدید پیدا کنم تا بعد از من تو تنهایی خودشون بین آدمهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستن، بپوسند.مورد دوم، وقت گذروندن با بهترین دوستمه.
باید باهاش به یکسری جاها سر بزنم و سر چیزهای مسخره و بیهوده گفت و گو کنم.
دلم میخواد باهاش مثل آدمهای بی غم کنار ساحل دریا بدوم و یه شب رو هم تو چادر اونم وسط جنگل سر کنم.
به علاوه، باید به اون هم یکسری از وسایلم رو اهدا کنم.
وسایلی که تنها اون، ارزش واقعی و میزان علاقهای که بهشون دارم رو میدونه.
یه چندتا یادداشت به درد نخور به همراه دفتر خاطراتم هست که قراره بهش واگذار کنم.
برام مهم نیست که بعد از من باهاشون چیکار میکنه.
میتونه بندازدشون تو سطل آشغال یا تا آخر عمر، نگهشون داره.
برام اهمیتی نداره، من که به هرحال مردهام و دیگه قرار نیست از سرنوشت اونها با خبر بشم.
VOUS LISEZ
Cardigan
Fanfictionآب و هوای شرجی. صدای واضح امواج دریا. کسی کنارم ایستاد و درمورد چیزهایی که نمیخواستم بشنوم، توضیحاتی داد. نگاهم جای دیگهای بود. بخاطر همین حتی متوجه هم نشدم که کدوم یکی از اهالی این خونه، در چوبی اتاق زیرشیروانی رو برام باز کرد. قبل از اینکه من رو...