ژاکت پشمی

258 77 238
                                    

دلام گیلی‌ها حالتون چطوره؟✨🍋
کامنت و ووت یادتون نره لطفاً🩷
من و شخصیت‌های داستان بهش احتیاج داریم✨
نکته: بخش اول این پارت آینده‌ی جونگ‌کوک و تهیونگ نیست. زمان حال یه شخص دیگه‌ست💙
___________

در میان فلش‌های کورکننده‌ی دوربین‌هایی که کوچیک‌ترین حرکتش رو به قصد ثبت کردن، نشونه گرفته بودن، با لبخندی تصنعی ایستاده بود و با ملایمت و وقار دست تکون می‌داد.
بی توجه به سوال‌های پی در پی که خبرنگاران ازش می‌پرسیدن، نگاهش رو به اطراف می‌چرخوند و تلاش می‌کرد تا بی حوصله و عنق بنظر نرسه.
وقتی بالاخره خانم سو -مدیر برنامه‌ی قدیمی و حرفه‌ای‌ش- بهش علامت داد که حالا دیگه می‌تونه به سمت خروجی قدم برداره و از این مهلکه‌ی به ظاهر زیبا فرار کنه، بلافاصله دستش رو پایین انداخت و با گرفتن نگاهش از جمعیت رو به روش، رسما به سمت خروجی پرواز کرد.
و درست در میان راهش بود که شنید صدای ظریفی با تمام توانش سوالش رو فریاد کشید.«اولین لباسی که با دست‌های خودتون طراحی کردید و دوختید یا بافتید رو هنوز دارید؟»

کف کفش‌هاش برای ثانیه‌ای به زمین چسبیدن و نفس‌هاش به شماره افتاد.
طولی نکشید که خانم سو متوجه حمله‌ی عصبی پسر و کبودی رنگ صورتش از فشار کمبود اکسیژن بشه.
آشفته به سمتش دویید و با گرفتن و کشیدن بازوش، تلاش کرد تا اون رو به سمت خروجی بکشونه ولی فایده‌ای نداشت.

پسر که حالا تقریباً زانوهاش شل شده بودن، بدنش به سمت زمین متمایل شد.
تمام چیزی که جلوی چشم‌هاش قرار داشت و می‌دید، تصویر اولین ژاکت پشمی نصف کاره‌ای بود که طراحی کرده و بافته بود.
چرا نمی‌تونست فراموشش کنه؟
اونم وقتی که اون ژاکت رو داخل جعبه‌ای چپونده و در اعماق اتاقش مخفی کرده بود.
چشم‌هاش سیاهی رفتن و زانوهاش با شدت به زمین برخورد کردن. حس می‌کرد که چند نفری در تلاش بودن تا بدنش رو بالا بکشن و از اونجا خارجش کنن. صداهای کر کننده‌ی اطرافش دیگه وضوحشون رو از دست داده بودن.
حالا بجای تمام اون‌ها، صدای آرومِ زیرلب غر زدن پسری که سال‌ها پیش می‌شناخت رو می‌شنید.«چرا جدیدا همه‌ش انگشت‌هات رو زیر آستین سویشرتت قایم می‌کنی؟ فکر کردی متوجه این کارت نمی‌شم؟»
چشم‌هاش بسته بودن ولی برای دیدن پسر، دیگه نیازی به باز کردن اون‌ها نداشت.
به هرحال خیلی وقت بود که دیگه نمی‌تونست تو بیداری و هوشیاری، اون رو ببینه و بدنش رو لمس کنه..

...

متاسفانه تو شب گذشته نتونسته بود اطلاعات بیشتری درمورد گذشته‌ی زردک به دست بیاره چون اون روح اکلیلی بلافاصله بعد از تموم شدن گریه‌هاش، عکس رو در آغوش کشید و به دنیای خودش پناه برد.

سر مدادش رو با ناراحتی به دندون کشید و به افق خیره موند.
اگه ازش درمورد فردی که باهاش تو عکس بود می‌پرسید، کار اشتباهی بود؟
آهی کشید و با دندون‌هاش فشار بیشتری به چوب بخت برگشته‌ی مداد وارد کرد.
غرق تو عالم و دنیای خودش بود که صندلی کنارش به عقب کشیده شد و فردی که این روزها حتی بدون دیدنش هم می‌تونست تشخیصش بده، روش جاگیر شد.
نگاهی بهش ننداخت چون نمی‌خواست لو بره که تمام مدت منتظر دیدنش بوده.
می‌خواست وانمود کنه که بود و نبود پسر کنارش، هیچ اهمیتی براش نداره.
انگار نه انگار که از فکر اینکه نکنه پسر امروز به مدرسه نیاد، پاهاش از اضطراب و استرس حتی یک ثانیه هم امان نداشتن و مدام در حرکت بودن.

CardiganWhere stories live. Discover now