قایم موشک

272 83 177
                                    

سلام گیلی‌های عزیزم✨
بنده غمم به‌خاطر کامنت‌های اندک شما کمی گینه💙
لطفاً با گذاشتن کامنت و ووت دادن، قلب بنده و شخصیت‌های این داستان رو درخشان کنید💜
___________

همراه با صدای چک‌چک بارون و برخورد قطرات کوچکش با سطح سقف و پنجره‌ی اتاقش، نوک تیز روان‌نویسش رو روی کاغذ کاهی دفترش کشید و نوشت.«می‌دونم که باید از بابت خیلی چیزهایی که دارم شکرگزار باشم. سقفی دارم که بتونم در کمال آرامش زیرش زندگی کنم و موقعیتی خانوادگی خوبی که باعث می‌شه هیچوقت محتاج و گرسنه نمونم. از نظر جسمی هم بنظر نمیاد که مشکلی داشته باشم که البته این خودش نکته‌ی مثبت بزرگی محسوب می‌شه.
درسته، من می‌دونم که باید از بابت تمام این نعمت‌هایی که دارم خوشحال باشم ولی اینکه نیستم، دست خودم نیست.
من می‌دونم که مشکلاتم از پسر دست فروشی که دیروز دیدم بیشتر نیست. یا اینکه سختی‌های کمتری نسبت به اکثر آدم‌های اطرافم متحمل هستم.
به تمام این‌ها واقفم اما با وجود این، نمی‌تونم خوشحال و سپاسگزار باشم.
خانواده‌ام بخاطر این موضوع بهم انگ زیاده‌خواهی می‌زنن.
بهم می‌گن که خوشی زده زیر دلم و قدر داشته‌هام رو نمی‌دونم.
هیچکدوم از این سرزنش‌ها باعث نشدن که من به خودم بیام و آدم بهتری بشم.
فقط باعث شدن با عذاب وجدانی که روحم رو ذره ذره از هم می‌شکافه، بیشتر از قبل تو منجلاب افسردگی‌م فرو برم.
بعد از شنیدن اون‌ حرف‌ها، من تبدیل به پسری شدم که حتی جرات اینکه از مشکلات روحی‌ش حرف بزنه رو هم نداره.
آدم ساکتی که تو افکارش غرق شده و از بیان کردن احساسات واقعی‌ش می‌ترسه.
و در نهایت، من کسی شدم که حتی حق نداره پیش خودش ناله و شکایت کنه.
من حق ندارم که ناراحت یا افسرده‌ باشم چون آدم‌هایی در اطرافم وجود دارن که متحمل زندگی‌های سخت‌تری هستن.»

خودکارش رو رها کرد و با چشم‌های به خون نشسته‌ش به نوشته‌هاش خیره موند.
بازهم مثل همیشه بی‌خوابی مهمون اون شبش شده بود و تا اون لحظه که عقربه‌های ساعت، چهار صبح رو نشون می‌داد، نتونسته بود حتی یک ثانیه هم چشم روی هم بذاره.
به قدری بی حوصله بود که با قفل کردن در کمد، به زردک اجازه‌ی وارد شدن به خلوتش رو نداده بود. البته شک داشت که چنین چیزی می‌تونست مانع پسرک مو طلایی بشه. احتمالاً خودش فهمیده بود که تهیونگ به تنهایی احتیاج داره و مزاحمش نشد.

مدت خیره شدنش به نوشته‌هاش به قدری طولانی شد که چشم‌هاش به سوزش و خارش افتادن.
پلک‌هاش رو برای لحظه‌ای روی هم گذاشت و بی توجه به قطرات اشکی که درست همون لحظه روی گونه‌هاش سُر خوردن، کورکورانه دستش رو جلو برد و صفحه‌ای که با نوشته‌هاش پر شده بود رو گرفت و شلخه‌وار پاره کرد و بعد از مچاله کردنش، دور انداخت.

رعد و برقی زد و نورش فضای نمور و نیمه تاریک اتاق رو برای لحظه‌ای روشن کرد و تهیونگ با چشم‌های نیمه بازش دید که چطور یکی از گلبرگ‌های گلی که دیروز به سرپرستی گرفته بود، جدا شد و به نرمی روی هوا تاب خورد و در نهایت روی میز افتاد.

CardiganDove le storie prendono vita. Scoprilo ora