دلام گیلیها🍋✨
میشه لطفاً از ژاکت پشمی حمایت کنین؟
تعداد ووتهاش کمی غم انگیزه☕
امیدوارم از خوندن پارت جدید لذت ببرید💙__________
دوتا احتمال بیشتر وجود نداشت.
میتونستم خودم رو به حماقت بزنم و حقیقت رو کتمان کنم و بهش درمورد جایی که نشسته اخطار بدم.
مورد دوم پذیرشش کمی سختتر بود، اینکه حقیقت رو قبول کنم و باهاش کنار بیام.
مثل دیوانهها بهش خیره مونده بودم و به احتمالات مسخرهای که توی سرم یکی پس از دیگری مثل بمبی منفجر میشدن، فکر میکردم.
بی هدف دهنم رو باز کردم ولی حرفی برای زدن نداشتم.
ناخودآگاه به بازوش چنگ زدم تا درمورد قلدر و خرابکاری که درموردش صحبت شده بود اخطار بدم ولی به قدری مطمئن بهم خیره شده بود که انگار منتظر شنیدن جواب درست از بین لبهای خشک و بی رنگم بود.
اصلا چرا باید چنین انتظاری ازم داشته باشه؟
چیکار کنم؟ بدون اینکه بپرسم فقط قبولش کنم؟
صدایی اعلام کرد:«معلم اومد».
شنیدم که همه از سر جاهاشون به احترام معلمی که وارد شده بود، بلند شدن اما من و اون که همچنان بهم خیره مونده بودیم، پشت دیواری از بچههای کلاس از دید معلم پنهان موندیم تا اول از همه به مشکل خودمون رسیدگی کنیم.
وقت زیادی نمونده بود، باید یکی از احتمالات رو هرچه زودتر انتخاب میکردم.
پذیرش یا انکار؟
دستم رو همزمان با نشستن بچهها روی صندلیهاشون، از بازوش عقب کشیدم.
احساس ضعف داشتم، سرم داشت گیج میرفتم. زیرلب نالیدم:«صاحب این میز تویی.»
سوال نپرسیدم، جملهم خبری بود و اون هم متوجه شد چون جوابی بهم نداد. فقط لبخندش رو حفظ کرد و بیخیال شونههاش رو بالا انداخت.
بود؛ میز مال اون بود.
قلدر و خرابکاری که درموردش حرف میزدن، همون پسری هستش که تو داروخونه کار میکنه.
همونی که همیشه بهم آبنبات لیمویی میده و بهم یاد داده که بند کفشهام رو چطوری خوشگل و مرتبتر ببندم.
حالا که بهش فکر میکنم، نگاهم به سمتم کفشهام سُر میخوره.
بندهاشون رو پاپیونی نبسته بودم.
راستش به قدری مضطرب و نگران بودم و هستم که حتی فکر این مدل بستن به ذهنم خطور هم نکرده بود.
نگاهم دزدکی به سمت کفشهای فرد کناریم میره و میبینم که چقدر مرتب بسته شدن.
برای لحظهای به قدری خجالت میکشم که ناخودآگاه تلاش میکنم تا پاهام رو از دید اون مخفی نگه دارم.
نباید ببینه که نتونستم بند کفشهام رو پاپیونی گره بزنم، نمیخوام فکر کنه که یه بازندهی احمقم که حتی عرضهی انجام دادن چنین کار کوچیکی رو هم نداره.
معلم میگه که کتابهامون رو باز کنیم و منم همین کار رو میکنم و درست در همین لحظهست که نگاهم دوباره به نوشتهها و کنده کاریهای روی میزش میفته.
عالی شد.
با پسری دوست شدم که احتمالا قرار بود در آینده باعث تبعیدم به جاهای بدتری بشه.
اگه دوباره دردسر درست میکردم، مامان و بابا چه رفتاری باهام میکردن؟
مضطرب انگشتهای یخ زدهم درهم میپیچم و با نفسی بریده به احتمالات جدید فکر میکنم.
چقدر ممکن بود که بخاطرش منو بکشن یا از خونه برای همیشه بیرونم کنن؟ البته من همین حالاش هم از خونه بیرون شده بودم..
زمزمهوار به حال خودم مینالم:«چرا باید از بین این همه آدم، تو صاحبش باشی؟»
VOCÊ ESTÁ LENDO
Cardigan
Fanficآب و هوای شرجی. صدای واضح امواج دریا. کسی کنارم ایستاد و درمورد چیزهایی که نمیخواستم بشنوم، توضیحاتی داد. نگاهم جای دیگهای بود. بخاطر همین حتی متوجه هم نشدم که کدوم یکی از اهالی این خونه، در چوبی اتاق زیرشیروانی رو برام باز کرد. قبل از اینکه من رو...