صدای امواج

402 116 81
                                    

تهیونگ:

آب و هوای شرجی.
صدای واضح امواج دریا.
کسی کنارم ایستاد و درمورد چیزهایی که نمی‌خواستم بشنوم، توضیحاتی داد.
نگاهم جای دیگه‌ای بود. بخاطر همین حتی متوجه هم نشدم که کدوم یکی از اهالی این خونه، در چوبی اتاق زیرشیروانی رو برام باز کرد. قبل از اینکه من رو به حال خودم تنها بذاره، دستش رو گرفتم و پرسیدم:«توهم می‌شنوی؟».
تازه اون موقع بود که نگاهم بهش افتاد و فهمیدم که تمام این مدت کنار پدربزرگم ایستاده بودم.
مِن و مِنی کرد و با چشم‌های باریک شده، متقابلاً ازم پرسید:«صدای چی رو؟».
با دست آزادم به پنجره اشاره زدم و گفتم:«صدای امواج دریا؛ توهم می‌شنوی؟».
دهنش رو چندبار باز و بسته کرد. انگار از بیان افکارش مطمئن نبود. در نهایت، با ملایمت دستش رو از دستم جدا کرد و درحالی که ازم دور می‌شد و به طبقه‌ی پایینی می‌رفت، ناامیدانه جوابم رو داد:«ما حداقل یک کیلومتر با ساحل فاصله داریم، کدوم صدای موج؟»

اهمیتی به حرفش ندادم. حتما بخاطر کهولت سن گوش‌هاش به اندازه‌ی قبل شنوایی نداشت.
خم شدم و چمدون و ساکم رو برداشتم و اون‌ها رو کشون کشون با خودم به داخل اتاقی که تا مدتی نامعلوم، قرار بود اتاق خوابم باشه، بردم.
سرم مدام گیج می‌رفت و تو دهنم طعم نامطلوب فلز پیچیده بود.
دلم می‌خواست که مستقیم بیفتم روی تخت و تا ساعت‌ها بخوابم ولی حتی اینکار هم از دستم بر نمی‌اومد.
حتی وقتی که خودم رو تا سر حد مرگ خسته می‌کردم، باز هم خوابم نمی‌برد.

طبق عادت کف دستم رو به جیب‌های هودی‌م کشیدم تا با احساس جسمی آشنا، خودم رو از شر این حس و حال لعنتی خلاص کنم ولی با پیدا نکردن چیزی، کلافه پلک‌هام رو محکم بهم فشردم.
به قدری محکم، که پشت پلک‌های بسته‌ام، تو اون تاریکی بی انتها، کلی ستاره دیدم..
ستاره‌های کوچیک و خوشگلی که باعث شدن لبخند بزنم.

حتما مادرم تمام ورقه‌های قرصی که قایم کرده بودم رو پیدا و ازم گرفته بود. ای کاش بهم رحم می‌کرد و حداقل یه ورق برام بجا می‌ذاشت. برای به دست آوردنشون خیلی زحمت کشیده بودم، حیف که همه‌ش رو یکجا و به آنی از دست دادم.

علاقه‌ای نداشتم که به این زودی‌ها به طبقه پایین برم و وقتم رو در کانون گرم خانواده مادریم بگذرونم.
غیر اون هم، کار دیگه‌ای برای انجام دادن نداشتم.
مادرم نذاشته بود که کتاب‌هام رو همراه خودم به اینجا بیارم تا بتونم کاملا روی درس‌ها و امتحاناتم تمرکز کنم.
هنر خاصی هم برای گذران وقتم نداشتم.
حتی تو فضای مجازی هم آنچنان فعال نبودم.
درست وسط تخت چهار زانو نشستم و نگاهی به سرتاسر محل زندگی جدیدم انداختم.
اتاق زیرشیروانی به اندازه‌ی اسمش نابسامان و غیرقابل استفاده نبود، درواقع خیلی هم جای دنج و مرتبی بود.
درسته، اسباب و اثاثیه نو و تازه ساخت نبودن ولی درهم شکسته و زوار در رفته هم نبودن.
انگار یکنفر سال‌ها ازشون به خوبی مراقبت کرده بود.
این‌ها رو می‌گم چون می‌دونم پدر و مادربزرگم این خونه‌ی قدیمی رو با اسباب و اثاثیه‌ش خریدن.
یه میز تحریر و کتابخونه‌ی چوبی در سمت راست و یه کمد نسبتاً بزرگ چوبی هم در سمت چپ قرار داشت.

دل پیچه‌م نذاشت تا بیشتر از این حواسم رو با دیدن محیط اطرافم، پرت کنم.
دنیا دور سرم چرخید و صدای امواج دریا با وضوح بیشتری خودشون رو به گوش‌هام رسوندن.
بی تعادل به پهلو روی تخت وا رفتم و تو خودم گوله شدم.
ملحفه‌ بوی نم می‌داد.
درواقع همه جای این خونه بوی نم می‌داد.
حالت تهوع امانم رو بریده بود.
دوباره چشم‌هام رو بستم تا با دیدن ستاره‌ها حواسم پرت بشه ولی با وجود دیدنشون، دیگه به چشم‌هام زیبا نیومدن.
درد خیلی زورش بیشتر از زیبایی اون‌ها بود..

پتوی گرمی درست همون لحظه دور بدنم پیچیده شد.
می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم و ببینم که چه کسی این لطف رو در حقم کرده ولی حتی نای اینکار رو هم نداشتم.
روی موهای خیس از عرقم دست کشیده شد.
کسی داشت به نرمی کف سرم رو نوازش می‌کرد و به قدری به اینکار ادامه داد تا من ذهنم رو با کمال میل تقدیم دنیای خواب کردم.

وقتی بعد ساعت‌ها بیدار شدم و با حال نسبتاً بهتری، به طبقه پایین رفتم، پدر و مادربزرگم رو دیدم که تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بودن.
به محض دیدنم، با نگرانی تقریباً فریاد کشیدن که چه بلایی به سرم اومده و من تازه متوجه شدم که تمام لباس‌ها و موهای سرم بخاطر عرق سردی که موقع خواب روی تنم نشسته بود، خیس شدن.
بهشون گفتم که چیزی نیست و توضیح دادم که همیشه موقع خواب چنین اتفاقی برام میفته و الان هم بخاطر شرجی بودن آب و هوای اون منطقه، این موضوع بدتر هم شده و خوشبختانه تونستم قانعشون کنم.

در عوض و برای تشکر، ازشون پرسیدم کدوم یکیشون وقتی حالم بد بود اومد و روم پتو انداخت؟
هردو نگاهی بهم انداختن و متعجب شونه‌هاشون رو بالا انداختن.
پدربزرگم دوباره با همون نگاه ناامید و سرشکسته، زیرلب چیزی که بنظر میومد «هیچکس به اتاقت سر نزد» باشه، زمزمه کرد و دوباره به کارش مشغول شد. دیگه نمی‌خواست بهم نگاه کنه. انگار که حالش رو بهم می‌زدم.

اشکالی نداشت، به هرحال که به این وضعیت عادت داشتم.

_________

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین 💙💜

Esamsam

CardiganDonde viven las historias. Descúbrelo ahora