پارت9

389 26 16
                                    

وقت گذروندن توی خونه جنگلی باعث شد رابطه هر سه نفرمون دستخوش تغیراتی بشه که خودمون تا چند روز بعد باور نداشتیم ... اون خونه جنگلی آغاز داستان بود ، داستانی که حتی خودمم فکرشو نمیکردم

دو روز بعد همه بار و بندیل رو بستیم و به خونه برگشتیم .

کلویی: دلم براتون تنگ میشه لطفا تا عروسی حامله نشو

+ اوههه عزیزم قول میدم از کاندوم با کیفیت استفاده کنم

کلویی: خوبه خوبه ... من دیگه میرم

سندی: مطمعنی که به دایان نمیگی ؟ فکر میکردم بین شما همه چی تغیر کرده

کلویی: اون میدونه من کجام ...پس میتونه بیاد سراغم

+واوووو میخوای اونو دنبال خودت بکشی ؟

کلویی: اره یکم

+ باشه دختر فقط مراقب باسن خوشگلت باش چون مردای این خانواده وقتی عصبانی میشن ممکنه خیلی خوب به فاکت بدن

هر سه خندیدیم و کلویی سوار تاکسی شد و با یه خدافظی رفت .

سندی: میترسم آسیب ببینه

+ امیدوارم دایان پسر فهمیده ای باشه

بنیتو: دخترااا این وقت روز چی کار میکنید ؟

به سمت بنیتو که حاضر و اماده با لباسای مرتب بود برگشتیم

سندی: کلویی رو بدرقه کردیم

یهویی با شوک گفت: چییی؟ رفتتتت؟

+ اره دیگه کار داشت

بنیتو: شتتتتتتتتتتت

+ چرااااا

بنیتو: دایان تدارک دیده بود امشب سوپرایزش کنه

سندی: اوههههه خدای منننن

+ من باهاش حرف میزنم

بنیتو: بهتره این کارو بکنی چون شما دوتا عصبانیت دایان رو ندیدین قسم میخورم تا چند نفرو تیکه پاره نکنه آروم نمیشه

عصبی دستی به صورتم کشیدم و گفتم : من میرم داخل .

با قدم های سریع خودمو به اتاق دایان رسوندم که هم زمان با من از اتاقش بیرون اومد .

موهاش به هم ریخته بود و بالاتنه اش لخت بود

با دیدن من اولین چیزی که گفت این بود که: کلویی کجاس؟

دستپاچه گفتم: خب... خبببب اون رفت خونه

با تعجب به من خیره شده بود تا اثری از شوخی ببینه ولی با دیدن جدیتم فحش داد و با سرعت به اتاقش برگشت‌ و اجازه نداد حرف بزنم ...

گوشیمو برداشتم با قاضی تیتو زنگ زدم بعد از چند تا بوق برداشت و گفت: اوههه سلام دختر میخواستم باهات حرف بزنم

زاده خونWhere stories live. Discover now