پارت7

317 25 12
                                    

از استرس نزدیک بود بالا بیارم مامانم که از وقتی راه افتادیم اخماش تو همه

لباسی که پوشیده بود واقعا خوشگله و حجم زیبایشو دو چندان کرده همیشه معتقدم مامان از من صد برابر زیباتره و شانس اوردم موها و چشمام شبیه اون شده .
خوبی لباسش این بود که آستینش برش خیلی زیبایی داشت و چون دستش گچ گرفته شده بود راحت میتونست بپوشه .

مارسلو بازوشو به سمتم گرفت و گفت: بریم ؟

دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم : بریم

تشویش و غم ناگهان همه بدنمو گرفت

دوتا خدمتکار در رو باز کردن و ما هم مجبور شدیم وارد بشیم جمعیت حتی از تولد ربکا بیشتر بود
وقتی وارد شدیم همه به سمت ما برگشتن بازوی مارسلو رو فشار دادم و اروم گفتم: چرا همه اینجوری به ما نگاه میکنن

مارسلو: چون که تو ملکه این خانواده میشی

بابا که به همراه بیانکا بود به سمت ما برگشت نگاهی سر سری به من بعد به مامان خیره شد

به مامان نگاه کردم ظاهرش که بی تفاوت و پر از اعتماد به نفس بود ولی درونش رو نمیدونم اگه من بودم سکته میکردم.

بابا به همراه بیانکا که سر همی سفید پوشیده بود یه دسته گل مگنولیا دستش بود به سمت ما اومدن

بابا دستشو به سمتم باز کرد از خدا خواسته
دست مارسلو رو ول کردم و خودمو توی بغلش انداختم
توی بغلش رفتم صورتمو بوسید و محکم بغلم کردم

بابا: دختر عزیزم خوشحالم که اینجایی

ازش جدا شدم و لبخند زورکی زدم ازش ناراحت بودم اون منو توی این موقعیت گذاشته و دلرحمی هم به خرج نمیده . من مردی که کنارم بود دوست نداشتم ، مارسلو سعی میکرد برای من جذابیت داشته باشه... به عنوان یه پسر جذاب بود ولی چیزی درونش بود که من نمیخواستم .

به سمت بیانکا چرخید و گفتم: تبریک میگم
با قیافه غضب آلود گفت: همچنین

بابا به سمت مامان رفت با هم دست دادن و روی دست مامانو بوسید و گفت: خوش اومدین

مامان سریع ازش فاصله گرفت و گفت: تبریک میگم بعد به سمت بیانکا رفت و بی تفاوت باهاش دست داد و تبریک گفت و بیانکا نزدیک بود از حرص خوردن زیادی بمیره .

جو خیلی سنگین شد که یهویی دایان به سمتمون اومد و گفت: خبببب خوش اومدید بفرمایید بشینید

بعد بازوشو به سمت مامان گرفت و گفت : ثریا خانوم اجازه میدید همراهیتون کنم

مامان با لبخند گفت: تو باید دایان باشی مگه نه
دایان با لبخند گفت: عجب حافظه خوبی بله من دایان هستم

دستشو دور بازوی دایان حلقه کرد و به سمت یکی از میزها رفتن که سندی و کلویی اونجا بودن فعلا باید با بزرگای این خانواده سلام علیک میکردم به لطف سنت های عجیب غریب

زاده خونTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang