part 11

416 85 26
                                    


وقتی به مقصد‌شون رسیدن، خورشید در حال غروب بود و همه جا به رنگ سرخ در اومده بود.
بالای آبشار بزرگی ایستاده بودند و تهیونگ با کنجکاوی به دور و برش نگاه می‌کرد. واقعا مکان زیبایی بود ولی نه اونقدر که تحت تاثیر قرار بگیره. از اول سفر، خیلی چیزهای شگفت‌انگیزتری دیده بود.
گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت، با کنجکاوی به جونگ‌کوک نگاه کرد و پرسید:
_ برای چی این‌جا اومدیم؟

جونگ‌کوک با ملایمت جواب داد:
_ صبور باش.

تهیونگ بدون گفتن چیز دیگه‌ای لبه‌ی سخره نشست و به منظره‌ی مقابلش نگاه کرد، از اون بالا همه چیز عادی به نظر می‌رسید؛ یه جنگل‌ معمولی با درخت‌های رنگارنگ، اما به خوبی می‌دونست زیر انبوه درخت‌ها چه موجودات شگفت انگیزی زندگی می‌کنن.
بعد از مدت کوتاهی هوا تاریک شد و ماه درخشان به آسمون برگشت، تهیونگ وقتی به ماه کامل خیره شد، بلاخره یادش اومد که امشب تولد پونزده سالگیشه و قراره معلوم بشه چه قدرتی داره.
جونگ‌کوک به آرومی کنار تهیونگ نشست، تهیونگ بدون این که نگاهش رو از آسمون بگیره گفت:
_ تو یادت بود؟

جونگ‌کوک دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_ قبل هر چیزی، خوب به اطرافت‌ نگاه کن.

تهیونگ نگاهش رو از آسمون گرفت و به دور و برش نگاه کرد،
چشم‌هاش از شگفتی برقی زد و زبونش بند اومد، گیاه‌های اطرافش مثل مروارید های داخل صدف به رنگ سبز و آبی می‌درخشیدن و فضای اطرافشون رو روشن کرده بودن.
نزدیک آبشار رفت و با تعجب به داخل نگاه کرد، رگه‌هایی نورانی رنگارنگ، توی آب پیچ و تاب می‌خوردن و می‌رقصیدن. تاحالا همچین منظره‌ی زیبا و شگفت انگیزی ندیده بود، درست مثل جادو بود.

تهیونگ با بهت به جونگ‌کوک نگاه کرد و با لحن رویایی‌ای گفت:
_ این‌جا کجاست؟ چرا این‌جوریه؟

جونگ‌کوک به آبشار اشاره کرد و گفت:
_ این‌جا مرکز جنگل سحر‌آمیز هستش، بهش می‌گن، آبشار ماه! دلم می‌خواست موقع انتخاب شدنت، بیارمت این‌جا.

تهیونگ به سرعت کوک رو به آغوش کشید و با صدای ضعیفی گفت:
_ ممنونم.

جونگ‌کوک با حالتی شکه به روبه‌روش خیره شد، دست‌هاش رو به آرومی بالا آورد تا تهیونگ رو به آغوش بکشه اما تو یک سانتی بندش متوقف شد، یعنی اشکالی نداشت؟ خودش هم دلیل این همه تردید رو نمی‌فهمید.
تهیونگ بعد از مدتی کوتاهی جونگ‌کوک رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت، مستقیم به اون تیله‌های مشکی نگاه کرد و با لبخندی درخشان گفت:
_ بابت همه چیز ممنون.

دوباره  نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت و با چشم‌های براق و کنجکاو، مشغول دیدن اطراف شد.

اما جونگ‌کوک بدون کوچیک‌ترین حرکتی سر جاش ایستاده بود، دستش رو به آرومی روی قلب بی‌قرارش گذاشت و چشم‌هاش رو بست، آهی از ته دل کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_ فکر کنم عاشقت شدم، توله ببر!

𝐖𝐚𝐭𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐅𝐢𝐫𝐞Where stories live. Discover now