Part3

464 98 4
                                    

چه کسی فکر میکرد که با شاهزاده  عزیز کرده ملکه چنین رفتاری شود؟
تاسف بر انگیز بود. او خود، خودش را تحویل داده بود اما حالا با دستانی بسته و گوشه ای از چادر های سرزمین آینده اش نشسته بود
تکخندی زد
دلش هوای دستان نوازشگر ولیعهد را میخواست اما حیف و صد حیف که معلوم نبود میتواند زنده بماند که آنها را شده برای آخرین بار حس کند یا نه
غرق در افکار بی نهایت خود بود که همان فرمانده وارد شد و با تعظیم کوتاه و احترام به سمت شاهزاده حرکت کرد
آن پسر هرکس که بود ملکه آینده و مادر سرزمین آلاندا بود
جیمین میدانست قرار نیست آسیبی ببیند ، پس لبخندی کمرنگ به لبان رنگ پریده‌اش هدیه داد و متقابلا با سر تعظیمی از سر احترام کرد
_پادشاه آلاندا اینجا هستن..باید به دیدارشون برید
جیمین سر تکان داد و با دستان بسته سعی در ایستادن ، تعادل و استقلال داشت. با کمی تلاش قدم هایش به ثبات رسید و همراه فرمانده به راه افتاد
شاهزاده لب های خشکیده‌اش را تر کرد
+میتونم اسمتونو بدونم؟
فرمانده با احترام سری تکان داد
_البته.. فرمانده جئون‌نامجون هستم..
شاهزاده با وقار قدم برمیداشت هرچند احوال خوبی نداشت
احساس ضعف بدنش را فرا گرفته بود و گره کمرنگی بین ابروهای خوش حالتش می‌نشاند
چشمانش کمی تار میدید انگار دیگر انرژی برای بدن ظریفش نمانده بود اما کسی از احوالات او خبر نداشت زیرا او شاهزاده بود طوری محکم و با متانت قدم برمیداشت که انگار نه انگار که حال خوشی ندارد
بعد از دقایقی قدم زدن ظاهرا به مقصد رسیده بودند اما با چشمانش کمی که کاوش کرد شخصی را بر روی اسب خود دید
اسبش فقط برای او بود!
آن اسب مهربانش بود ، دوستش بود
اینبار ابروهایش را درهم کشید و با نگاهی تیز به مردی که روی اسب نشسته بود چشم دوخت.
سنگینی نگاهش سر مرد بلند قامت و هیکلی را بلند کرد
بر خلاف تصورش که ادای احترام آن مرد بود نیشخندی بر روی لب های باریکش نشست و این اخم های پسرک را بیشتر درهم کرد
با تکان آرامی که به بدنش داده شد چشمانش را از آن مرد گرفت و به فرمانده داد
_لطفا همینجا بمونید شاهزاده
به دو سرباز که برای مراقبت از او آنجا بودند ، نگاهی انداخت و سری تکان داد
دوباره چشمانش سمت جایی که اسب زیبایش آنجا بود سوق داده شد. اینبار مرد کنار اسبش ایستاده بود در همین حین فرمانده به مرد نزدیک و احترامی نود درجه ای گذاشت
مرد لباسی مشکی و شنلی خاکستری که دور گردنش از خز خاکستری رنگ بود بر تن داشت
رنگ غالب لباس هایش خاکستری بود
اما چیزی که شاهزاده را متعجب میکرد موهای کوتاه مرد بود
چشمانش به ناگه و غیر ارادی ریز شد تا بتواند لب خوانی کند اما با مرد چشم در چشم شد
نفسش از سیاهی چشمان مرد گرفت سر پایین انداخت و به بوت های خاک گرفته‌اش چشم دوخت
لحظه‌ای را به یاد آورد که فرمانده تعظیم کرده بود ، در فکر فرو رفت
مقامی بالاتر از فرماندهی سربازان یک سرزمین پهناور؟
نخست وزیر؟
نه امکان نداشت در نظر شاهزاده به هیبت آن مرد به نخست وزیر سرمینی بودن نمی‌آمد
هولی به بدنش داده شد که چند قدم جلوتر رفت و در مسیری به حرکت درآمد که همان مرد آنجا بود
فرمانده کنار مرد ایستاده بود و آنها منتظر رسیدنشان بودند
درچند قدمیشان از حرکت ایستاد و به اجبار شاهزاده ، توسط سربازان به زانو درآمد
پس او پادشاه بود. او خواستار دیدار با شاهزاده سوم لیانها بود
حس کرد زانوهایش با سنگ ریزه ها خراشیده شده
با حرکت دست ، فرمانده از حضور هردو مرخص شد و حالا هر دو نگاهشان را به دیگری دوخته بودند
یکی بر روی زانو و باغرور ، یکی ایستاده و با غرور
مرد روی یکی از زانوهایش نشست و چونه شاهزاده را در دست گرفت
شاهزاده دست مرد را ، با دستان بسته اش پس زد و صدای پوزخند صدادار مرد را شنید
_وقتشه بلند شی پارک
زمین گِلی بود و کثیف ، جیمین کم توان و زخمی
پسرک برای لحظه‌ای احساس حقارت کرد برای به زبان آوردن اینکه نمی‌تواند
شاهزاده سرش را پایین انداخت و نگاهش را گرفت
اسب نجیبش از پشت مرد جلو آمد و با مالیدن خودش به شاهزاده ، ابراز علاقه کوتهی کرد
پادشاه ظرف آبی برداشت و رو به روی شاهزاده گرفت
جیمین ابتدا به انعکاس چهره‌اش در آب نگاه کرد و بعد به صورت او چشم دوخت
دستان بسته‌اش را بالا آورد و به آهستگی ظرف را گرفت
کمی نوشید انگار که تازه تشنگیَش را حس کرده با ولع شروع به نوشیدن کرد و قطره‌ای هدر نداد
لبه ظرف را از لب هایش جدا کرد و متوجه نگاه خیره پادشاه شد
_حرف نمیزنی؟
به راستی او همسرش خواهد شد؟
ظرف را گرفت و ایستاد ، ظرف را به طرفی پرت کرد
_ببریدش لباساشو عوض کنید
رو به سرباز هایی که مشغول کار خود بودند غرید و از جا برخاست
شاهزاده دوباره با سری پایین بدون مخالفتی به سمت چادری دیگر از اردوگاه آلاندا کشیده شد
.

offeringWhere stories live. Discover now