Part7

490 77 29
                                    

به علت بی ملکه بودن سرزمین مدیریت بانوان و امگاهای قصر سخت شده بود ، ملکه‌مادر هرچه سریع تر باید جایگزین می‌شد.مراسم ازدواج و جفت شدن در چندروز آینده برگزار می‌شد

آموزش های شاهزاده لیانها رو به اتمام بود و حالا فقط انتخاب چند چیز جزئی برای مراسم مانده بود
با نگاه به لباس های رو به رویش سعی در انتخاب بهترین لباس برای جفت شدن بود ، هرچند همه آنها بهترین بودند
در آخر با کمک لیانگ لباسی گلبهی انتخاب کرد
شاهزاده ماه‌روی حال میتوانست طبق امور قصر آلاندا عمل کند و دیگر نیازی به کسی نداشت حتی میتوانست امور قصر را کنترل کند اما هنوز به مقام ملکه دست نیافته بود و اجازه دخالت در هرچیزی نداشت
پادشاه دیگر مثل قبل با او رفتار نمیکرد هرچند که شنیده بود رفتار پادشاه از ابتدا همین بوده‌است و این متعجبش میکرد
با دستی که جلوی چشمانش قرار گرفت از فکر بیرون آمد و توجهش به قلموی نقاشی که به کاغذ فشار می‌آورد جلب شد
لعنتی زیر لب گفت و قلمو را در جای خود قرار داد
_چیزی شده لیانگ؟
لیانگ لبخندی زد و به معنای مخالفت سر تکان داد.
شاهزاده برای مدت کوتاهی دوباره در فکر فرو رفت و فکرش را به زبان جاری کرد
_لیانگ اخلاق پادشاه چطور بود؟خیلی حرف ها راجبشون شنیدم
لیانگ کمی این پا و آن پا کرد و در آخر به حرف آمد
+خب من قبل اینکه محافظ شما بشم محافظ پادشاه بودم، ایشون همیشه ساکت هستن و خنثی‌..وقتی شما رو خواستار شدن فقط دنبال یه تغییر توی زندگی یکنواختشون بودن..و همچنین داشتن یه ولیعهد
جیمین دلش شکست. به رفتار خوب پادشاه دلبسته بود
شاید حماقت بود دلبستنش
صدای ندیمه لی شنیده میشد که اجازه ورود می‌خواست
به آهستگی نگاهی به لباس هایش کرد و دستش را به طور غریزی روی شکمش گذاشت و با اشاره سر به لیانگ فهماند تا اجازه ورود دهد
زن جوان وارد شد و و بعد تعظیم به حرف آمد
_سرورم باید به آشپزخانه قصر برید
جیمین کنجکاو شده کمی در جا تکان خورد و دستانش را بر روی دسته های صندلی گذاشت
با چشمانی ریز شده سخنش را بیان کرد
+چیشده بانو لی؟
زن تکان آرامی خورد
_زنی بتا ، حین ریختن سم در غذای پادشاه دیده شده اما کسی نمیدونه کی هست نیازه که توسط شما بررسی بشه
چشمان جیمین روی اتاق میچرخید اما در فکر بود
از جا بلند شد هانبوک بنفش‌اش را کمی بالا گرفت تا مانع زمین خوردنش شود
یقه لباسش باز بود پس به آرامی به سمت منبع لباس هایش حرکت کرد و شنلی خزدار برداشت و آن را روی گردن و لباسش چفت کرد
در راه آشپزخانه بودند و فکر شاهزاده کمی درگیر بود
میان راه به آلاچیقی برخورد کردند میتوانست هیبت مرد آینده‌اش را ببینید سپس قدم هایش را به سمت پادشاهِ آلفا کشاند و در کنار مرد قرار گرفت
اما مرد انگار متوجه حضورش نشد
بعد دقایقی نامزد پادشاه لب باز کرد
+سرورم؟
آلفا نگاهش را به چهره درخشان پسر داد
+متوجه حضورم نشدید..!چی فکرتونو درگیر کرده؟
پادشاه نیشخندی زد که جیمین را کمی به عقب راند
آلفا با دست اشاره ای به سر ندیمه کرد تا همه را از اینجا دور کند
سپس به شاهزاده نزدیک شد و آن را میان خودش و نرده های چوبی گیر انداخت
_تو و خاندان آشغالت فکرمو درگیر کرده
شاهزاده متعجب از رفتار و فحشی که پادشاه به زبان‌آورده بود نفس لرزانی کشید
+سرورم آشغال؟جدی هستی؟من حتی اسمتو نمیدونستم ولی تو خواستار من شدی و حالا منو خاندانم شدیم آشغال؟انتظار همچین کلماتی ازتون نداشتم ولی..ولی اگر قراره ملکه این سرزمین و همسرتون باشم فقط مطیع شما میشم اگر یادتون باشه من خودم رو تحویل دادم
امگا از خود و خاندان به باد رفته‌اش دفاع کرد و آلفا خنده سرخوشی کرد
_به عنوان ملکه وظیفت بود خودتو تحویل بدی پسرِ خاندان پارک..! در ضمن یه خبر خوب برات دارم.. سرزمینت رو فتح کردم همون موقع که درگیر یادگیری آداب و فنون قصر بودی. پدر و مادرت و همه صیغه‌هاش مردن..خوب حواستو جمع کن چون من از سر عشق خواستارت نشدم شاهزاده
با نوازش زیر چانه جیمین به آن پشت کرد و از آنجا رفت و جیمین مات و مبهوت را تنها گذاشت
شاهزاده چیزی را که شنیده بود باور نمیکرد یعنی نمیخواست باور کند..پدر و مادر مهربانش چه زود از صفحه روزگار پاک شده بودند
دیگر احساس ناراحتی و دلبستگی به آلفا حس نمیکرد
از آن آلفا میترسید ، دگر میترسید از به دنیا آوردن توله‌هایش ، هدایت سرزمینش ، دوست داشتنش
شاهزاده حق هم داشت..چه کسی از قاتل خانواده‌اش نمیترسید که او دومی باشد؟
دستانش را به نرده ها تکیه داد و آرام سر خورد و روی زمین سرد نشست
کسی حق تکان خوردن نداشت. همه از دور تماشاگر بودند
لیانگ قدمی جلو گذاشت اما سر ندیمه(ندیمه پادشاه)جلوی لیانگ را گرفت و با زمزمه "بزار کمی تنها باشه" به دنبال پادشاه از آنجا دور شد
‌شاهزاده دستانش را به لبه شنل خزدارش رساند و آن را محکم‌تر دور خود پیچید
غم‌باد گلویش را گرفته بود و نفسش کم‌کم بالا نمی‌آمد ، شاهزاده مانند یک ماه‌پیش خود را تسلیم کرد با این تفاوت که اینبار خود را تسلیم اشک‌هایش کرد
چطور انقدر بی عرضه بود؟چطور نفهمیده بود تا جلوی این اتفاقات رو بگیرد؟آن آلفا چطور به خود اجازه داده بود تا پدر و مادر عزیزش را بکشد؟
از جا بلند شد و با دو به دنبال راهی رفت که آلفا در آن قدم گذاشته بود
بیشتر قصر را زیر و رو کرد و در آخر به تالار رسید و صدای آلفا را از آنجا شنید
خدمتکار های جلوی در را به کنار پرت کرد و در آنقدر محکم و بد باز کرد که توجه تک تک وزرا و افراد حاضر دیگر به او جلب شد
با چشمانی اشکی جلو رفت و بدون هیچ احترامی انگشت اشاره‌اش را به سمت پادشاه گرفت
+ازت متنفرم هرگز تن به این ازدواج نخواهم داد آلفا جئون
امگا به سمت در چرخید و همزمان پادشاه ایستاد و فریاد زد
_بگیردش نزارید فرار کنه
اما کار از کار گذشته بود شاهزاده تیز و بز تر از این حرف ها بود
هنگام دویدن دست از گریه برداشت و اشک‌هایش را با آستین هانبوکش پاک کرد
آنقدر دوید که به جنگل پشت قصر رسید
همان جنگل عجیب و مرموز

offeringWhere stories live. Discover now