Part4

461 104 8
                                    

سردی فولاد شمشیر را بر روی گردنش حس کرد که نفسش را در سینه اسیر کرد ؛ نه تنها شاهزاده بلکه ولیعهد و لیانگ هم برای لحظاتی دچار تنگی نفس شدند
شاهزاده چشمانش از ترس و جدیت پادشاه آلاندا روی هم قرار گرفت
در ذهن مدت بسی کوتهی با خود کلنجار رفت..
چه عیب داشت خودش را فدای برادر دوست داشتنیش کند؟یا شاید کمی سیاست به خرج دهد؟
لبخند کمرنگی برلب آورد. با آن لبخند در ذهن پادشاه چیزی جز کلمه"دیوانه" پر رنگ نمیشد. شاهزاده در لبه پرتگاه مرگ خود را قرار داده بودو لبخند میزد؟
+سوگند بخورید به الهه ماه که اگر من رو کشتیدو من فدای برادرم شدم هم لیانها و هم برادرمو آزاد کنید
اخمی میان ابروهای پادشاه نشسته بود. هرکس بود چه میکرد؟یک کشور را در مقابل جان یک امگا از دست بدهد؟قطعا اینکار را نمیکرد
تیزی شمشیر را از گردن شاهزاده برداشت و به غلافش برگرداند
انگشتانش را در کمربند زمردی شاهزاده فرو برد و آن را جلو کشید
_الحق که شبیهه جَدتی
زیر گوشش زمزمه کرد و عقب کشید
رایحه آن امگا مانند چهره اش خواستنی و کمیاب بود!رایحه گل مروارید
نگاه شاهزاده لحظه ای بعد روی برادر عزیزش نشست برادرش ایستاده بود ، شاهزاده خودش را در آغوش برادر انداخت و از وجودش آرامش گرفت
با صدای پادشاه بدنش برای لحظاتی سست شد. پادشاه با صدای آلفاییش با او سخن گفته بود
شاهزاده امگا بود و پادشاه ، آلفایی رهبر و اصیل
به چشمان زرد پادشاه نگاه کرد و خم شد جانگت خاک گرفته اش را برداشت. وداعی با برادرش گفت و با درد خفیف بدنش بر روی اسب پادشاه نشست
هیتش نزدیک بود. کمتر از یک هفته و چند روز دیگر شروع میشد شاهزاده به خودی خود بدنش درد خفیف داشت
جانگت از روی سرش بر روی شانه هایش سر خورد و شانه پادشاه تکیه گاهی برای سر شاهزاده
گرگش میدانست مرد پشت سرش جفت او خواهد شد پس واکنش بدی نشان نمیداد ؛ ذهنش را با رایحه گاردین پادشاه به آرامش دعوت کرد
پس از مدتی تاختن ، با دیده شدن قلعه های مرزی آلاندا ، آلفا جانگت را از روی شانه به روی سر امگا انداخت طوری که چشمان نیمه بازش هم پوشیده شد
انگار که پادشاه نمیخواست زیبایی ملکه آینده را کسی جز خودش ببیند. حتی مردمانش!
دستانش کمر باریک و بدن ظریف همسرش را لمس کرده بود و گرگش از لمس او لذت میبرد و گهگاهی یکی از دستانش افسار اسب را رها میکرد و به نوازش پهلو و شکم شاهزاده میپرداخت
چندقدمی به درهای قلعه مانده بود که افسار اسب را مهار کرد و قدم های اسبش را آرام
سرباز های وظیفه شناس سرزمینش که به دست برادرش تربیت شده بودند ، جلو آمدند و در خواست نشان سرزمین یا نامه ای برای کسب اجازه ورود به سرزمین را خواستار شدند
با دیدن نشان پادشاه ، به احترام خم شدند و در های قلعه برایشان باز شد
با تایید شدن هویت لیانگ هردو به اسب هایشان سرعت دادند
در میان راه ناله ای از سرِ درد از میان لب های امگا خارج شد
نگاه پادشاه روی شاهزاده نشست و همینطور که از میان مردم بازار رد میشد کمی جانگت را حرکت داد و زیر گوش شاهزاده سخن گفت
_چیشده شاهزاده؟
چشمان جیمین بر روی هم افتاد و زمزمه ای سر داد
+چیزی نیست سرورم فقط.. پاهام بخاطر سواری زیاد درد گرفته
آلفا تکخندی از ظریف بودن امگای فرو رفته در آغوشش سر داد
_یکم دیگه صبر کن..نزدیک قصریم
از سرعت اسب کاست تا فشار زیادی به پاهای امگا وارد نشود و زمان رسیدن به قصر را به تاخیر انداخت
چندی بعد ، با رسیدن به قصر ، سربازان قبل از باز کردن دروازه های قصر نشان های دو سوار را چک کردند و سپس دروازه های قصر به روی پادشاه و همراهانش باز شد
آهسته اسب را به حرکت درآورد، دیگر عجله ای در کار نبود
تا رسیدن به اسطبل ،متوجه بدن آرام گرفته شاهزاده شد جانگت را از روی سرش کنار زد تا اذیت نشود و دستی به موهای بافته شده اش کشید
طبق رسوم موهایش مانند درباریان نامزد دار بسته شده بود
آلفا مشتاق چشیدن بدن و بوسیدن لب های شاهزاده بود چون زیاد تعریف امگای سوم قصر لیانها را میشنید
شاهزاده خوابیده را روی دو دست مانند پر بلند و به دستان لیانگ سپرد
از اسب پایین پرید و بدن همسرش را پس گرفت و با اشاره به لیانگ او را متوجه کرد که جانگت را روی بدن جیمین بندازد
میان راه اقامتگاهش خدمتکاران به ترتیب پشت سرش ردیف شده راه افتادند
متوجه نگاه های زیر چشمی افراد حاضر بود ، هرچند اهمیتی نمیداد
شنل و خز های لباس رزم کم کم برایش سنگینی میکرد و کلافه شده بود
نگاهی به چشان بسته شاهزاده انداخت و قدم های سریع‌تری برداشت
پا روی پله اقامتگاه نگذاشته صدای ملکه مادر گوش هایش را پر کرد. اهی از کلافگی کشید و به سمت مادر خوانده اش برگشت
_چی شمارو به اینجا کشونده ملکه مادر؟
زن لبخند ملایمی بر لب نشاند و به پادشاه و شاهزاده نزدیک شد. ابتدا نگاه کنجکاوی به پسرِ خفته کرد و با دقت بررسی کرد. سپس با لبخند دستش را میان موهای کوتاه و آشفته پسر خوانده اش فرو برد
نوازش نصفه و نیمه ملکه مادر باعث بسته شدن چشمان پادشاه شد
ملکه مادر خدمتکاران رو مرخص کرد
+میدونم خیلی زیباست پسرم..اما قوانین چی؟
آلفا چشمانش را باز کرد و نگاهش را به ملکه مادر داد
_من فقط خستم بعد کمی استراحت طبق قوانین عمل میکنم.. خوشم نمیاد کسی جز خودم ملکه رو در آغوش بگیره ملکه‌مادر
ملکه مادر لبخند دندون نمایی زد و با دست اشاره کرد تا پادشاه به راهش ادامه بدهد و خودش به تصمیم خود و پشت سر پادشاه خسته حرکت کرد
ملکه مادر جانگت را از روی پسرک برداشت و اجازه داد راحت تر به خواب عمیقش ادامه دهد
لبه تخت نشست و نگاهش را به پسر خوانده اش قرض داد
+جونگ‌کوک؟
آلفا همزمان در حال باز کردن گیره شنل ، پاسخ ملکه را داد و چند ثانیه بعد شنل و خز را از روی شانه هایش برداشت
_بله؟
زن نفسی گرفت و افکارش را به زبان آورد
+حالا که جفت داری و ملکه سرزمینت انتخاب شده مسئولیت آنچنانی برای من نمیمونه..میخوام از قصر برم و به اجازت نیاز دارم
آلفا برای لحظانی دست از باز کردن بندهای لباس رزمش کشید و نگاهِ تیره‌اش را به ملکه‌مادر داد
_همچین اجازه ای بهتون نخواهم داد
+اما-
پادشاه نفس عمیق و پرحرصی کشید و نگاهش جدی به ملکه دوخت
_کافیه ملکه‌مادر ، میتونی به اقامتگاهت برگردی
ملکه‌مادر با چشمان ناامید بلند شد
جونگ‌کوک با دیدن نگاه ناامید مادرخوانده‌اش آه کوتاهی از سر کلافگی کشید و به سمت مادرخوانده‌اش حرکت کرد
میدانست زن دوست داشتنی مقابلش به دنبال قدرت نیست ولی این هم میدانست در خارج از قصر امنیت برای ملکه‌مادر برقرار نیست. برای رفع کدورت بوسه ای به پیشانی زن نشاند که لب های ملکه‌مادر کمی به سمت بالا متمایل شد و با چشمانی خندان از اقامتگاه خارج شد
چندثانیه بعد لباس رزمش توسط خدمتکاران از تنش خارج و مرتب سرجایش قرار گرفت با خروج خدمتکاران نگاهش به پسرک خواب دوخته شد که لبخندی بر لبانش نشاند
پسرک زیبا بودو خواستنی!هرچقدر که بی رحم و سنگ دل که بود دلش برای نگاه و چشمان معصوم پسر میلرزید
در کنار پسر به پهلو دراز کشید و خودش را به الهه خواب سپرد زیرا با آمدن شاهزاده و جنگ پیش آمده بین دو کشور قرار بود مسئولیت هایش زیاد باشد مخصوصا در بازه زمانی جفت شدن و ازدواج پادشاه

offeringWhere stories live. Discover now