Part 3

331 54 14
                                    

صدای نوتیفیکیشن موبایلش خواب سنگین چشم هاش رو سبک کرد، بدن کوفته‌ش رو کش ‌و قوسی داد و روی تخت غلت خورد. نمیدونست چرا اما بیشتر از هر وقتی خسته بود و نمیخواست بیدار شه. پتو رو روی بدنش بالاتر کشید که همون لحظه با احساس تماس مستقیم پتو روی بدنش تازه متوجه برهنه بودنش شد. چشم هاش توی یک آن کامل باز شد و فضای تاریک اتاقش جلوی چشم‌هاش، خاطره‌ی لحظه‌های قبل از خوابش رو مثل یه فیلم از جلوی چشم هاش زنده کرد. لبخندی با یادآوری سکسی که با مینهو داشت روی لب هاش نشست و کوفتگی بدنش براش بی اهمیت شد.
هنوز هم بدنش درد میکرد اما حالا که مغزش دلیلش رو تحلیل کرده بود حتی از دردش هم لذت میبرد.
موبایلش رو از روی میز کنار تختش برداشت و بعد از چک کردن ساعتش خیالش راحت شد که فقط یک ساعت خوابیده. نگاهی به نوتیفیکیشن پیام هایی که براش اومده بود انداخت و وقتی چیز مهمی ندید، بالاخره از روی تخت پایین اومد و تصمیم گرفت قبل از هرکاری دوش بگیره.

بدون اینکه چیزی تنش بپوشه در اتاق رو باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطرافش نیست با چند قدم سریع خودش رو به در حموم رسوند و با عجله واردش شد هرچند قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده صدای بلند مینهو از وسط سالن به خنده انداختش:

- دیدم کون سفیدتو کیم سونگمین..‌. ها ها ها..‌.

- چیز جدیدی ندیدی لی مینهو شی. بقیه ندیدن این مهمه.

وقتی به جز صدای خنده های مینهو جواب دیگه ای دریافت نکرد، بالاخره دوش آب رو باز کرد و اجازه داد قطره های ریز آب با گرمای تسکین دهنده‌شون، بدنش رو به نوازش بگیرن.
چند دقیقه بعد کارش تموم شد و شیر آب رو بست. در کمد رو باز کرد و حوله ای توش ندید، مینهو رو صدا زد:

- لینو هیونگ، حوله میدی لطفا؟

- چی‌؟

صدای مینهو رو از بیرون شنید و آهی کشید و صداش رو بالا تر برد:

- لینو هیونگی که عاشقشم، حوله بده لطفا!

صدای خنده های آروم مینهو رو شنید و چند لحظه بعد در با دو تقه باز شد و مینهو از لای در دستش رو داخل برد و حوله‌ی سفیدی سمتش گرفت:

- بیا عزیزم.

سونگمین لبخندی به خاطر عزیزم خطاب شدنش زد و به جای حوله مچ دست مینهو رو گرفت؛ در رو کمی باز تر کرد و با بیرون بردن سرش بوسه سریعی روی لب های مینهو زد:

- مرسی عشقم.

حوله رو از دست مینهو گرفت و سریع در رو بست.
از حموم خارج شد و به اتاقش رفت و بعد از پوشیدن تیشرت و شلوارک راحتی به سالن برگشت. به مینهو که پشت بهش کنار سینک اشپزخونه مشغول خرد کردن پیازچه ها بود نگاه کرد و با لبخند بهش نزدیک شد. در حالی که دوست پسرش پیازچه های خرد شده‌ رو از روی تخته به محتویات توی تابه منتقل میکرد از پشت بهش  چسبید و دستاش رو دور کمرش‌ حلقه کرد. از بالای شونه‌ی مینهو سرش رو جلو‌ برد و به سبزیجات و گوشت گاوی که توی روغن سرخ می‌شد نگاه کرد. اونقدر عطر و بوی خوبی داشت که احساس گرسنگی‌ بیشتری بهش میداد.

- چند وقت بود آشپزی نمیکردی!

Hanky Panky Where stories live. Discover now