با شوق و هیجان زیادی که توی حرکاتش هم مشخص بود، وارد خونه شد و ساک خریدش رو با احتیاط روی میز وسط خونه گذاشت. درحالی که بخاطر ایدهاش آروم و قرار نداشت و مدام بدنش رو تکون میداد، صداش رو بالا برد.
- یونگی کجایی؟... یونگی یونگی
یونگی با سر و وضع آشفتهای که نشون از خواب بودنش میداد، از اتاق خارج شد و با بداخلاقی نگاهی به جیمین انداخت.
- چی شده مینی... چرا انقدر سر و صدا میکنی؟
- تازه از خواب بیدار شدی؟
جیمین نگاهی به ساعت روی دیوار که ۹ صبح رو نشون می داد انداخت و لبخندش رو عمیقتر کرد.
- نظرت راجع به یه سکس صبحگاهی چیه؟
- الان تنها کاری که دوست دارم انجام بدم اینه که تبدیل بشم و تمام بدنت رو با پنجههام زخمی کنم.
جیمین خندهٔ ریزی کرد و ساک رو از روی میز برداشت. اون رو بالاتر از سرش گرفت و تکونش داد. میدونست دوست پسر خوش خوابش، هیچ دلیلی رو قانع کننده برای بیدار شدنش از خواب، نمیدونست البته قبل از اینکه به یه گربهٔ سفید تبدیل بشه و با پنجههاش به جون وسایل خونه بیوفته تا آروم بگیره.
- میخواستم از این سکس توییهایی که ساعت ها واسه خریدشون زمان گذاشتم، استفاده کنم و این دفعه اونی که تبدیل میشه من باشم... ولی انگار تو دیگه هیچ اشتیاقی واسه سکس با من نداری.
بدون توجه به واکنش یونگی به سمت اتاقشون دوید و در رو محکم بست که باعث شد یونگی بالافاصله به سمت اتاقشون حرکت کنه. چند تقهٔ کوچک به در زد و منتظر واکنشی از طرف جیمین شد. وقتی هیچ چیزی از سمت پسرک ندید، پیشونیاش رو به در تکیه داد و با خستگی زمزمه کرد.
- مینی، من مطمئنم که خودت بهتر از هر کسی میدونی چقدر به بوی بدنت معتادم و چقدر دوست دارم ساعتها بدنت رو زیر دست هام بپرستم.
- ولی چند دقیقه پیش چیز دیگهای میگفتی!
یونگی نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و به دنبال جوابی برای قانع کردن دوستپسر حساسش گشت. اما اونطرف در اوضاع فرق داشت، جیمین تونسته بود زمان کمی برای خودش بخره، پس با بیشترین سرعتی که میتونست، لباسهای توی تنش رو درآورد. گوشهای گربهای که خریده بود رو روی موهاش گذاشت و چوکر صورتی رنگ رو مهمون گردنش کرد.
در آخر بات پلاگی که در انتهای اون دم گربهای آویزون شده بود رو چرب کرد و با سختی اون رو وارد سوراخش کرد.
با سختی که بهخاطر وجود بات پلاگ بود، روی تختشون، روی زانوهاش نشست و مثل یه گربه دستهاش رو بین پاهاش ستون کرد.
سکوت یونگی نشون از ناامید شدن دوست پسر هایبریدش میداد ولی خب جیمین دوست نداشت گربهٔ محبوبش، بیشتر از این اذیت شه.
- یونگی، چرا فقط در رو باز نمیکنی و نمیآیی تو اتاق؟
یونگی لبخند کمرنگی از نرم شدن پسرکش زد و در اتاق رو باز کرد. اما دیدن جیمین توی اون وضعیت نفس گیر باعث شد چند لحظه شوکه جلوی در بمونه.
جیمینی که با اون گوش های سفید-صورتی که از بین موهای فندقی رنگش بیرون زده بودن و بدن بلورینی که بدون هیچ پوششی در اختیار چشمهای یونگی قرار داده بود، برای دیوونه شدن پسر بزرگتر کافی بود.
- چیشد یونگی شی؟ فکر کنم یکی چند دقیقه پیش گفت که چون از خواب بیدارش کردم، عصبانیه و تنها کاری که میخواد بکنه اینه که تبدیل بشه و به پنجههاش به جونم بیوفته!
- من هنوز هم میخوام تبدیل بشم، ولی ایندفعه به جای پنجههام، میخوام از زبونم برای کنکاش بدنت استفاده کنم.
_________________
^^
YOU ARE READING
𝑫𝒊𝒓𝒕𝒚 𝑰𝒎𝒂𝒈𝒊𝒏𝒆 *~*
Fanfiction- من میشم همون عاشق دلباختهای که نقطه به نقطهٔ بدن معشوقهش رو میپرسته؛ توهم بشو همون معشوقهای که با دلبریهاش قلب من رو به تپش در میاره. کارهای این بوک، متعلق به چنل @TK_land هستند^^ #shuci^^