دو

81 21 13
                                    

خيره بود به سقف و ساعد دست راستش رو گذاشته بود روي پيشونيش و ساعتها بود كه توي سكوت يه بند فكر كرده بود!

چيزي كه ديده بود رو باور نميكرد و گريه و داد بيداد و ديگه جواب غمش رو نميداد و سكوت بهترين گزينش بود.

توي جاش نشست و دست دراز كرد و كليد چراغ كم سوي خونه رو فشرد و نور زرد رنگ سالن رو در برگرفت.

از بسته قرصي كه كنار ليوانش روي ميز بود،يدونه قرص بيرون اورد و با كمي اب خوردش بلكه بتونه سردردش رو كم كنه هرچند كه اگر قرار بود سر دردش خوب بشه با اون دوتا قرص قبلي كه خورده بود خوب ميشد!

دست دراز كرد و از توي جعبه اي روي ميز بود يدونه از كاغذهاي تا خورده رو خيلي اتفاقي برداشت و توي جاش عقب اومد و به پشتي مبل تكيه زد.

تاي كاغذ رو باز كرد و با دست خط خودش مواجه شدو به وضوح يادشه كه هر نامه اي براي هري مينوشت توي مستي و يا حال بدي بعد مستيش بوده!

« من انعكاس تو بودم!
رفتارام عيناً تو بود؛
همونقدر لجباز و ديوونه!.

واقعا عوض شده بودم و همه من رو از تو ميشناختن!

مثل تو حرف ميزدم،
با همه غريبي ميكردم،
عين خوده خودت لج ميكردم!

اما مثل تو عاشق نبودم!
تو از من خيلي عاشق تر بودي و من از توي عوضي منتفر بودم؛
من و تو از هم خيلي دور بوديم!

تو،توي يه دنياي ديگه ميگشتي و دنبال عشق و عاشقي بودي با اون مغز خُلِت و من يه نقاش بودم كه سعي ميكردم احساساتي كه نداشتم رو به تصوير بكشم و با قيمت زياد بفروشمشون!

هيچوقت اوني كه نياز داشتم نبودي؛فقط اوني بودي كه خودت ميخواستي!

-لويي! »

اخم كرده دستي به صورتش كشيد و همون دست رو به سمت موهاش برد و دسته اي از موهاش رو توي مشتش گرفت و كشيدشون و با حرص زمزمه كرد:گند زدي لويي گند زدي به همچيز!

پايين نوشته هاي خودش يه خط كج و كوله اي با مداد قرمز رنگ كشيده شده بود.

زير خط با دست خط اشنايي به رنگ آبي،دو كلمه نوشته شده بود!

"نامه هفتم"

« ميگن اين نامه بالاييه رو تو نوشتي،اما من باور نميكنم!
من دست خط تو رو خوب ميشناسم،اين تو نيستي لويي.

امروز دوشنبه نيست اما اين نامه به دستم رسيد پس كلي با پرستار زشته صحبت كردم تا بذاره بهت زنگ بزنم و صدات رو براي چند دقيقه هم كه شده بشنوم،اخه تو كه نه مياي به ديدنم و نه بهم زنگ ميزني،فقط اين نامه هاي دروغينت به دستم ميرسه.

شمارت رو گرفتم!

بوق اول خورد،
بوق دوم خورد،
بوق سوم كه خورد سريعا قطع كردم!

اصلا نميدونم چرا شمارت رو گرفتم،چرا دارم بهت زنگ ميزنم وقتي فرار نيست جوابم رو بدي و بذاري گوشام رو از صدات سير كنم!

صدات رو كه بشنوم ديگه شب خواباي بد نميبينم،
صدات رو كه بشنوم ديگه مورچه ها توي سرم نميگردن!

اصلا الان كه دارم فكر ميكنم چرا ميخواستن بهت زنگ بزنم؟
حالت رو بپرسم؟وقتي كه ميدونم با اون پسر قد بلنده حالت خوبه چرا بايد حالت رو بپرسم؟

چي ميگفتم؟
ميگفتم دلم براي تو و صدات و دستات كه توي موهام ميكشيديشون تا خوابم ببره تنگ شد!

يا مثلا بهت ميگفتم كه ديشب اسمون و ستاره هاش رو كف دستام داشتم؟.

شايدم اينجوري ميگفتم كه كجايي؟كي مياي به ديدنم؟چشمام خشك شد به اين چهارچوب در بس كه تو نيومدي!

من هيچي ندارم كه بهت بگم،همچيز رو به عكست گفتم،اون به حرفام گوش ميده مثل تو نيست كه بي حوصله باشه و بهم گوش نده!

اصلا به چه دليل به تويي كه هر فرصتي پيدا ميكردي تا ازم فرار كني زنگ ميزدم؟

تو،من رو دوست نداشتي و برات عين هزاران ادمي بودم كه هر روز تو كوچه و خيابون و بازار رد ميشدي و نميديديم! .. »

برگه چروك و سوراخ بود،متن روش خط خطي شده بود.

« اصلا من چرا داشتم بهت زنگ ميزدم وقتي كه چند تا پاييز و بهار گذشته و نيومده پيشم؟

از نظر تو دلتنگي دليل خوبي براي زنگ زدن و تمايل براي شنيدن  صداي طرف مقابلم نيست.

تو حتي از مني كه ميخواستم بغلت كنم تا درداي توي سرم رو يادم بره فراري بودي!

اما اين منم كه هر بار بهت فكر ميكنم پرنده آبي من و دلم برات تنگ ميشه و دلم ميخواد باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم و با عكست حرف ميزنم،اما عكست صدام رو به گوشت نميرسونه!

كاشكي ميشد به خوده ديوونم بفهمونم كه به تويي كه ازم فرار ميكني نبايد زنگ بزنم.

نبايد به تويي كه خوشحالي با اون پسر قد بلنده زنگ بزنم.
نبايد به تو نزديك بشم چون برات مضرم.

نبايد به تويي كه سعي داري فراموشم كني،هي خودم رو ياداوري كنم!

خوب شد قطع كردماا چون يه وقت از شانس بدم ميومدي و جواب ميدادي و من نميدونستم چي بهت بگم تا قانعت كنم.

من اوني نيستم كه بخواد خودش رو به زور تو زندگي كسي كه نميخوادش و دوستم نداره جا بدم،حالا هر چقدرم دوستت داشته باشم و دلم برات به راحتي بميره!

خوب شد قطع كردم.
خوب شد اذيتت نكردم با زنگ زدنم بهت و مزاحم تويي كه دوستت دارم نشدم.

"به پرنده آبي؛
-هري تو:) »

To Blue Bird [L.S]Where stories live. Discover now