چهار

61 22 13
                                    

« نامهٔ پانزدهم

ديروز با كلي بدبختي تونستم از اسايشگاه بيرون بزنم و بعد از كلي راه رفتن خودمو به خونت رسوندم.

اومدم دم پنجره ت هي صدات زدم،زنگ زدم،به شيشه ت سنگ زدم خبري ازت نشد.

خيلي منتظرت موندم حتي اون درخت ته بنبست شاهده،كنارش نشستم كلي ازت بهش گفتم و اونم مثل تو توي سكوت بهشون گوش داد،حداقل گوش داد!مثل تو توي دهنم نزد.

ديگه خستم،هوا داشت تاريك و سرد ميشد گفتم برگردم و وقتي از بنبست بيرون اومدم و از پنجره ت دور شدم ديدم كه يه ماشين مشكي جلو خونه وايساد و منم وايسادم تماشا.

مرده قدش بلند بود،معلومه تا وقتي اون رو داري ديگه منو نميخواي!

قشنگ اندازه بغلش بودي و بهش لبخند ميزدي و بوسيديش،مثل من كه بغلت ميكردم و اندازه بغلم بودي اما بهم لبخند نميزدي و نمي بوسيديم.

كم كم به دستاش عادت ميكني،به بوي تنش،به لبهاش،به اينكه بعد از هر بار بوسيدنت لباش رو روي هم بي اختيار فشار ميده.

به اينكه وقتي نگاهش ميكني و نگاهت طولاني ميشه بهت بخنده و بگه چيه باز؟،مثل من نيست كه نگاهم ميكردي و من زير نگاهت حض ميكردم.

دلم اتوبان گردي ميخواد،دلم اون وقتايي رو ميخواد كه پشت چراغ قرمز همه جا رو نگاه ميكردي و بعد ازم بوسه ميدزديدي و وقتي ميرفتيم شهر رو از بلند ترين نقطه ميديديم توي بغلت لم ميدادم و خوابم ميبرد و تو دستات رو ميكشيدي بين موهام.

دلم اون روزي رو ميخواد كه موهات رو با كلي اصرار من بلند كردي و زيباتر شده بودي،اون روزي كه از پنجره ماشين سرت رو بيرون ميبردي و باد به موهات ميخورد و من نگاهت ميكردم و گريه ميكردم براي اينكه انقدر بي نقصي و من تمام نقص ها و زشتي ها رو توي خودم جمع كردم.

دلم اون روزايي رو ميخواد كه براي نقاشيات ميرفتي جاي ديگه و سرم رو مثل بچه ها شيره ميماليدي كه براي كارم ميرم درحالي كه ميدونستم دروغ ميگي و من باورت ميكردم تا شبا باهم پشت تلفن بيشتر حرف بزنيم وقتي رو در رو حرف نميزنيم.

دلم اون روزايي رو ميخواد كه دستات رو روي تنم ميكشيدي و من زيرشون لذت ميبردم و تو انگار كه داشتي وظيفه ت رو انحام ميدادي براي راضي كردنم و حتي توي چشمام نگاهم نميكردي.

يادته اون اول اولا كه دعوامون ميشد،ميگفتم دوستم كه داري،نداري؟ و تو انگار جوهر كلماتت ته ميكشيد و ميومدي بغلم ميكردي،دلم اون روزا رو ميخواد.

دلم اون اولا رو ميخواد كه من هريِ تو بودم و صدام ميكردي هريِ من و توي دلم كلي پرنده رو حس ميكردم،پرنده هايي كه رنگ چشماي تو،ابي بودن.

دلم اون روزايي رو ميخواد كه مست ميومدي خونه و اون يكي روت كه منو دوست داشت نشونم ميدادي نه اوني كه كل روزا ميديدمش و بعدش كه ميخوابيدي پرستاريت رو ميكردم و تك تك اجزاي صورتت رو ميپرستيدم.

دلم اون روزايي رو ميخواد كه بعضي وقتا كه با نايل ميرفتم بيرون و بعضي وقتا زمان از دستمون ميرفت و دير كه ميومدم،خونه تاريك بود و تو مثل گرگ زخمي روي مبل نشسته بودي و من جلوي پات مينشستم و قدري بهت با مهربوني حرف ميزدم كه يادت ميرفت دعوا كني و زخمات خودشون تسكين پيدا ميكرد.

الان انقدر سوختم كه شعله هاي دلتنگي كل وجودم رو تسخير كرده و حالا پاييز شده و قدري باد مياد كه خاكسترم رو ميبره و گم و گور ميكنه توي بيابونا.

ميدوني؟شب كه ميشه دلتنگي به اوج ميرسه و همه چيز رنگ و بوي تو رو ميگيره و شبا بيشتر احساس تنهايي ميكنم با اينكه عكست رو  با خودم دارم.

ميدوني؟با اينكه كنارمي بازم بد از تاريكيِ بدونِ تو ميترسم؟

كاشكي من جزئي از تو و براي تو بودم تا هميشه كنارت باشم.

كاشكي من اون قاب عكسي ميبودم كه شبها وقتي ميخوابيدي از توي قاب نگاهت ميكردم يا اون ماه و اسموني بودم كه تو نگاهش ميكردي يا اون بادي بودم كه بين موهاي نرمت ميپيچه و روشون دست ميكشه.

كاشكي انقدر ازت دور و محروم نبودم،كاشكي من كنارت بودم.

و حالا قدري دلم برات تنگه كه حاضرم استخون هام پودر بشه تا تو بياي پيشم و دلتنگيم رو برطرف كني و بگي من هنوز دارمت هزا .

ميدوني؟برف توي گلوي ادم كه بباره،همه جاده ها رو ميبنده!الان منم همونجوريم قدري برف توي گلوم باريده كه همه راه ها بسته شده و تو نميتوني بياي به ديدنم.

دلم برات قد خزون پاييز و چهارتا برف سنگين تنگ شده.

به پرندهٔ آبي؛
- هريِ تو! »

To Blue Bird [L.S]Where stories live. Discover now