پنج

59 23 7
                                    

« نامهٔ هفدهم

برگاي زرد رنگ پاييز و خزان تموم شد،عاشقانه هاي پاييز ته كشيد و من و تو توي هيچكدوم از خيابوناي خيس خورده و نارنجي تن كرده باهم راه نرفتيم لويي.

زير سپيدارهاي بلند و بيد هاي مجنونِ بي جون شعر نخونديم و عكس نگرفتيم.

خيلي پاييز مزخرفي بود،البته اينكه من اينجا بودم هم بي تاثير نيست،من اينجام و تو با اون مرد قد بلنده كه اون روز بوسيديش رفتي قدم زدي توي برگاي خشك.

ميدوني اين پاييز كه گذشت ولي تو چند تا پاييز بهم بدهكاري لويي!

دلم اون شبي رو ميخواد كه كنارم خنديدي،برفا زياد بودن برقا رفته بود تو شمع روشن كرده بودي و پتو دورم پيچيده بودي.

يادته خنديدي و منم گفتم ببين وقتي ميخندي زمستونم بهار ميشه و درختا شكوفه ميدن و پرنده هاي آبي پيداشون ميشه!

توام نگام كردي و گفتي خيلي ديوونه اي هري!

بعد هر دوتامون باهم خنديديم و من پتوي دورم رو محكم چسبيدم و از جام پاشدم و سرم رو كردم توي موهات،اون فندقي هاي روشن.

گفتم هميشه بوي خرمالو ميدي.

گفتي خرمالو دوست نداري كه!

گفتم آره،درسته كه دوست ندارم اما بوش خوبه،توام كه بوي اونو ميدي،منم كه تو رو دوست دارم،پس تويي كه بوي خرمالو ميدي رو خيلي دوست دارم.

چشماتو چرخوندي و بي صدا خنديدي اما من صداشو شنيدم ،برام خيلي بلند و قشنگ بود.

گفتي چرا هر وقت برق ميره خل ميشي؟

گفتم برقا كه ميره،تو بهم توجه ميكني،بهم نگاه ميكني،ميبوسيم منم كه تشنهٔ توجه و بودن تو پس سعي ميكنم كاري كنم تا بيشتر نگاهم كني و برام بخندي لولو!

گفتي پاييز رفت ديوونه،پس كي ميخواي عاقل بشي؟

گفتم عاقل بشم دوستم نداري كه،البته الانم دوستم نداري بعدشم پاييز نميره باز مياد الان رفته مرخصي و جاش رو داده به زمستوني،زمستوني كه بايد دستم رو بگيري ببريم اسكي بعد من بلد نيستم بازي كنم هي بخورم زمين و تو بخندي بهم،باهم ادم برفي درست كنيم بعد شب بشه تا صبح فقط برف بياد.

گفتي آره شبا قشنگن!.اما روزا چي هز؟

ساكت شدم،دلم نيومد بهت بگم روزا بي تو مرگه منه.
روزا كه تو نيستي برهوته،همش كوره تو سرم روشنه تو اين سياه زمستون.
دلم نيومد بگم اصلا كدوم روز اخه؟

كدوم خورشيد وقتي خورشيد فقط تويي و نباشي همه روزا شب سياهن.

بجاي همه اينا بغلت كردم و تو خنديدي و رفتي!رفتي و گم شدي توي تاريكي و منم ساكت وايسادم و نگاهت كردم كه ميري.

يادته؟نه يادت نيست چون قرصاي ابيم رو خورده بودم و باز اومده بودي كنارم.

ولي ميدوني ديوار خوب يادشه اخه اينو روش نوشتم:

تو همیشه و هر لحظه حسرت بودي!
شبیه اشكِ روي گونه ، بعدِ هربار از دست دادن!
شبیه بغض توي گلو ، بعدِ هربار نرسیدن!
همون آهِ توي سینه ، بعد هربار مرور کردن!

ولي لويي وقتايي كه بايد ميبودي،نبودي و تيكه هاي قلبمو گم كردم.

بهم ثابت كردي كه برات مهم نيستم،بهم فهموندي كه دوستم نداري و پشت مني كسي بجز تو رو نميخواست خالي كردي.

حالا بهم بگو براي مني كه دوستت داشتم و دوستم نداري چيكار كردي؟

هيچي،دقيقا هيچيه هيچي،اليته اشكالي نداره چون ميدونم دوست نداشته شدن چطوريه.

فقط از اين ناراحتم كه چرا وقتي دوستم نداشتي و از علاقه ت بهم مطمئن نبودي چرا طوري رفتار كردي كه فكر كنم دوستم داري؟

چرا كاري كردي كه فكر كنم تو واقعا از بقيه بعد از مامانم كه رفت حواست بهم هست و بيشتر از بقيه بهم علاقه داري و گذاشتي بهت اعتماد كنم؟

چرا بهم دروغ گفتي لويي؟اخه من كه جز دوست داشتنت كاري نكرده بودم!

توي هفده تا نامه بهت گفتم بيا دنبالم،كلي زنگت زدم و جواب ندادي بهم اشكالي نداره!ديوونم ديگه توام اينو پيش خودت تكرار ميكني و منو بيشتر منتظر ميذاري.

به پرنده آبي؛
- هريِ تو! »

مرد خواست برگه رو كنار بندازه كه با دست خودش كه با خودكاري قرمز رنگ نوشته بود مواجه شد.

خوب يادشه كه زين با كلي التماس و خواهش ازش بالاخره مجبورش كرده بود يكي از نامه هاش رو بخونه و براشون جوابي بنويسه.

« ميدوني ديوونه؟تو هيچوقت بهم نيومدي.

مثل اون كتوني سفيدام بودي كه وقتي بچه بودم فروشنده بهم گفت همون يدونه بود فروختمش.

مثل اون پيراهن روشنم بودي كه انداختمش توي لباس شويي هم رنگ گرفت هم برام كوچيك شد و ذوقم رو كور كرد براي باز دوباره پوشيدنش.

تو اون برف هايي بودي كه شب براشون نقشه ميكشيدم كه صبح كه مدرسه تعطيله كلي ادم برفي بزرگ باهاشون بسازم و از خواب كه پا ميشدم همشون اب شده بودن.

الان دلم میخواد هیچ‌چیزي از تو توي سرم نباشه .
مثل وقتي که بخوام بگم آب چه رنگیه.

برام انقدر پيغام نفرست ديوونه،ازت خسته شدم.

- لام! »

To Blue Bird [L.S]Where stories live. Discover now