« نامهٔ پنجاه و دوم
امروز عصر باز دوباره برامون اون دكتره حرف ميزد و من قاتي بقيه مهمونا نشسته بودم.
مهمونا؟اره همون ديوونه ها ولي من صداشون ميكنم مهمونا چون اونا هم مثل من اينجا مهمونن.
هي دلم ميخواست پاشم به دكتره بگم دكتر،تو كه قدت بلنده و اون دور دورا رو ميبيني،تو كه هزارتا سفر رفتي و صد تا ادم عاشقتن،تو كه اين همه بلدي و سرت ميشه!
بگو ببينم اين همه غم از كجا توي دلم سرازير ميهش توي دلم انم وقتي يه اسم رو ميشنوم؟
چمه؟
ميخواستم بگم تو كه اين همه ارومي بيا برات يه خط از قصه زندگيم بگم ديگه اون وقت حرفات درباره "تئوري انتخاب " و "آداب آرامش درون" و "واكاوي كودكي به مثابه شفاي ابدي" همشون تبديل ميشن به حرف مفت.
ببخشيدا.
بابا دكتر بيا دوتا عكس بهت نشون بدم دلت باز بشه چيه رفتي اون بالا حرف ميزني.
بيا برات تعريف كنم اگه يه كاري كني كه از خودت بدت بياد چقدر بده يا اگه يه كاري كني كه لويي ازت خسته بشه ديگه از بد هم دردناك تره.
بيا برات تعريف كنم وقتي نگاه كني به راه هاي رفته زندگيت و ببيني به همه تصميم هايي كه گرفتي شك داري و الان جايي كه هستي و ازش بيزاري چقد درد داره.
بشي اوني كه فكر ميكردي هيچوقت به همچين درجه اي بدبختي نميرسي و توي بيست و هفت سالگيت پير بشي و چجوري داري ذره ذره سمت انقراض ميري و هيچكي نيست بهت بگه چته ديوونه يكم يواش،اين درد داره دكتر.
خواستم بگم دکتر بیا پایین از روي سن.
بیا درباره سن و سال حرف بزنیم،درباره دیر شدن.
بیا اصلا بشینیم برات بگم ابرها وقتي میرسن به دل ما نمیبارن و فقط جلوي خورشید و میگیرن مبادا که گرم بشیم.
چي میدوني تو آخه؟!
حالا هي بگو "دانستن آغاز درد است "
ندانستن که همه دردهاست .ندونه دوستش داري هنوز ، بدتره که!.
ندوني که ته دلش یه کم دوستت داره یا نه؟!
ندوني یادته یا بالکل رفته دنبال روز و روزگار .تو اصلا میدوني دوم شدن چطوریه دکتر؟!
خواسته نشدن؟!
نشدن؟!
نتونستن؟!
نبودن؟!
نمیدوني که .دکتر داشت حرف میزد اون بالا و من منتظر بودم حرفاش تموم بشه تا برم توي حیاط.
ميخوام قرص آبي دم غروبم رو بخورم و دراز بکشم روي نیمکت زير درخت خشك شده بلوط توي حياط و بخوابم .
به زنبوري فکر کنم که همه عمرش دور یک گلدون کهنه چرخید و آخرش هم مرد،بدون این که بدونه این گلي که عاشقش شده پلاستیکیه.
ميدوني وقتي قرص ابي هام رو خوردم چي ديدم؟تو رو ديدم باز.
اون روزي رو ديدم كه مامانم مرد بعد بارون ميومد بعد من نشسته بودم كنار خاكش و گلاي سفيد روش رو نگاه ميكردم.
تو كنارم نشسته بودي،بعد من فين فين ميكردم و كله م درد ميكرد و گفتم كي ميدونه فردا چي قراره بشه؟اگه جنگ بشه چي؟
خنديدي و گفتي ميترسي؟
منم دستامو دور خودم پيچيدم و سرم رو گذاشتم روي زانوم و گفتم تو نميترسي؟
تو چشماتو ازم گرفتي و گفتي نه!هركي يه جوري ميميره ديگه.
از پشت پرده اشك تار ميديدمت گفتم ترسناكه ديگه،نيست؟
سنگين نفس ميكشيدي و گفتي كاريش نميشه كرد ولي بيا همو دوست داشته باشيم قبل اينكه از دست بريم چه با جنگ چه بي جنگ!
سرم رو از روي زانو برداشتم و با بغض گفتم دوستت دارما،خب؟
تو بهم لبخند زدي و گفتي از اون دوستت دارمايي كه بخاطر ترس فرداي جنگه؟
خيسي چشمام بخاطر اشك رو پاك كردم و گفتم از اون دوستت دارماي واقعي و هميشگي و دليه چه با جنگ چه بي جنگ!
بعد دست دراز كردم تا نازت كنم اما تو عقب كشيدي،انگار كه دستام بجاي انگشت توش قيچي بود و محو شدي و منم با ترس نداشتنت و درد از خواب پريدم.
پرستار زشته رو ديدم بالا سرم كه قوطي سرم دستش بود و داشت به پايه وصلش ميكرد و گفت دو روزه خوابيدم و فردا عيده و رفت.
منم سريع كاغذ و مدادم رو برداشتم و نوشتم برات،براي تويي كه قرار نيست به نامه هام جواب بدي و حالا يك ساله كه بخاطر تو ديوونگي خودم رو قبول كردم.
قرار نبود نون نيومدنت روزامو اجر كنه،قرار نبود هر روز از ترس سقوط تا شب روي بند بي پناهي راه برم و تو غريبه اي بشي كه هر روز ازم فاصله ميگيري و دورتر و روشن تر ميشي.
تو شعر من بودي،هموني كه قرار نبود كسي بجز من تو رو بنويسه و حالا من مثل مار گزيده اي دور خودم ميپيچم و بلند بلند شعر ميخونم و تو بي رحمانه به خودت ادامه بدي.
من توي ناكجا اباد هاي دلتنگي گم شدم اما حالم خوبه.
خوب،مثل تموم بغض هام كه قورتشون دادم.
خوب،مثل تموم زخم هام كه ازت پنهانشون كردم و گوشه اي توي تنهايي براشون جيغ كشيدم.ميدوني؟الان كه دارم مينويسم اينو داره ميشه يه ساله كه اينجام،بهت اون بالا گفتم نه؟ولي بدون يه ساله كه هر هفته برات نامه نوشتم و جوابمو ندادي.
از اخرين باري كه ديدمت زيادي ميگذره و دلتنگي داره وجودم رو ميخوره و قلبمو ميتركونه و گلومو سفت گرفته.
خودم رو درك نميكنم كه چرا ميشينم با عكست حرف ميزنم و انقدر بهش نگاه ميكنم كه خوابم ميگيره شايدم بخاطر قرص ابي هاست واي هرچي هست من واقعا دلم برات تنگ شده و حس ميكنم هر لحظه ممكنه به جنون و ديوونگي برسم!
سال نو مبارك.
به پرنده آبي!
- هريِ تو »
YOU ARE READING
To Blue Bird [L.S]
Short Story𝐒𝐀𝐃 || 𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃 || 𝐁𝐎𝐎𝐊 𝟐 𝐒𝐄𝐐𝐔𝐄𝐋 𝐓𝐎 𝐁𝐋𝐔𝐄 𝐂𝐎𝐋𝐃 𝐑𝐎𝐎𝐌 - پرسیدي چگونه دوستت دارم؛ گفتم پرندهاي عاشقم كه از برخورد گلولهاي به سینهام تا مرگ،بیشتر از چند ثانیه طول نمیکشد و همان چند ثانیه را به تو فکر خواهم کرد:) ...