𝑴𝒚 𝑩𝒐𝒅𝒚𝒈𝒖𝒂𝒓𝒅
ماسکش رو کمی بالاتر کشید و با دقت بیشتری مشغول دیدن فیلم شد. برای اولین بار بود که به محیط سینما اومده بود و کمی بابت این موضوع استرس داشت؛ اما داشت لذت میبرد.
تمام چیزهایی که بهشون علاقه داشت، تو اون لحظه کنارش بودند. فیلم کمدی، نوشیدنی پرتقال و بادیگارد عزیزش! همه اینها کافی بود تا حس کنه خوشبختترین پرنس دنیاست!!!
توی همین فکرها بود که صدای بادیگاردش به گوشش رسید:
پرنس!
پسر به سمت بادیگارد برگشت و گفت:
بهت گفتم وقتی بیرونیم من رو با این اسم صدا نزن. بهم بگو ییبو، انقدر سخته اینطوری صدام کنی جانگا؟
جان به چشمهای پرنس که توی تاریکی زیباتر دیده میشدند، خیره شد:
نه سخت نیست ییبو!
میتونست لبخند درخشان ییبو رو از زیر ماسک هم حس کنه. با این حال ادامه داد:
این اولین و آخرین باری هست که شمارو میارم سینما! رئیس بفهمه ناراحت میشه. در ضمن من فقط پنج روز ازت بزرگترم.
ییبو کمی ماسکش رو پایین داد و گفت:
خب اگه منم سینما نیام، ناراحت میشم. ناراحتی من مهمتره یا رئیس جانگا؟
روی کلمه جانگا تاکید زیادی داشت. جان چه جوابی باید میداد؟ فقط آب دهانش رو قورت داد:
لطفاً ماسکت رو بده بالا، ممکنه یکی بشناستت.
ییبو از روی لجبازی ماسک رو بیشتر پایین داد و گفت:
کی آخه توی تاریکی قراره منو بشناسه؟ چرا این همه محتاطی. تازه با این لباسهایی که من دارم بیشتر میخوره یه آدم معمولی باشم.
جان میدونست این همه بیاحتیاطی پسر کار دستشون میده. با شنیدن صدایی چشمهاشو بست:
میگم اون پرنس وانگ نیست؟ خیلی شبیهشه درسته؟
جان با عصبانیت به سمت ییبو نگاه کرد. ییبو لبخند خجلی زد و سریع ماسکشو بالا داد:
عصبی هستی؟
جان با حرص چشمهاشو بست و گفت:
گاهی دوست دارم بادیگاردت نباشم، میخوام اون کسی باشم که قصد ترورت رو داره!
ییبو با خجالت دستی به گردنش کشید. دوباره صدای افرادی که پشت سرش نشسته بودن رو شنید:
نظرت چیه بریم نزدیک؟ خیلی افتخار بزرگیه با پرنس کشور تو یه مکان باشیم!
جان به ییبو نزدیکتر شد؛ طوری که شونهش با شونه ییبو برخورد کرد و همین باعث شد لبخندی روی لبهای ییبو بشینه:
باید بریم از اینجا!
ییبو با ناراحتی گفت:
جانگا ولی فیلم رو تموم نکردیم. منم توی کاخ اجازه فیلم دیدن ندارم؛ پس همینجا میشینم تا فیلم تموم شه! هیچ چیزی نمیتونه باعث عوض شدن تصمیمم بشه!
جان از روی حرص چشمهاشو بست:
میریم خونه من، اونجا هرچقدر خواستی فیلم...
هنوز حرف جان تموم نشده بود که ییبو دستش رو جلوی جان گرفت و گفت:
باشه قبوله، برام نوشیدنی هم بخر!!!
جان واقعاً پتانسیل کشتن ییبو رو داشت. قبل از اینکه اشخاص دیگهای متوجه حضور پرنس بشن، جان سریع دست ییبو رو گرفت و پسر رو پشت خودش کشوند.
لبخندی روی لبهای ییبو نشسته بود. مطمئن بود اگه ماسکش رو برمیداشت، درخشندگی لبخندش باعث روشن شدن تمام سینما میشه.
حالا منتظر بود تا جان اون رو به خونهش ببره. مشتاق دیدن خونه بادیگارد محبوب و البته کراش دوران بچگیش تا حال بود!