سریع دوید و به آغوش جان پناه برد. این آغوش از خیلی وقت بود که براش تبدیل به یک پناهگاه امن شده بود. جان با اینکه خودش هنوز سنی نداشت؛ اما آغوشش رو برای ییبو باز کرد.
به زحمت پسر رو توی بغلش نگه داشته بود و هر لحظه احساس میکرد توان بازوهاش داره رو به تحلیل میره. با این حال قصد داشت تا لحظه آخر دووم بیاره. آروم دست ییبو رو گرفت و گفت:
چیشده بوبو؟
ییبو با ترس به مکان مورد نظرش اشاره کرد و گفت:
گاگا اون میخواد منو بخوره.
جان مسیر انگشت ییبو رو دنبال کرد ولی متوجه چیزی نشد؛ برای همین گفت:
چی بوبو؟ میتونی بهم بگی چی میخواد بخورتت؟
ییبو با ترس سری تکون داد و گفت:
اون مگس رو نگاه کن. میخواد روی بدنم خوشمزهم بشینه.
جان لبخندی زد و بعد متوجه مگس کوچکی شد که اون اطراف در حال چرخیدن بود. وقتی مگس بهشون نزدیکتر شد، ییبو سرش رو به سینه جان چسبوند و داد زد. جان در حالی که به زور ییبو رو از اونجا دور میکرد، گفت:
گاگا پیشته، اون حشره که ترس نداره.
ولی ییبو از حشرات ترس شدیدی داشت. وقتی احساس کرد دیگه صدای مگس رو نمیشنوه، سرش رو از روی سینه جان برداشت و گفت:
چرا باید حشرات باشن؟ بوبو ازشون میترسه.
جان ییبو رو روی زمین گذاشت. آروم لپش رو گرفت و گفت:
اونها هم غذای حیوونای دیگه میشن.
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
یعنی حیوونای دیگه اونارو میکشن؟
جان سری تکون داد و گفت:
آره. مثلاً قورباغهها.
ییبو کمی فکر کرد. مگه جان همیشه براش مگسهارو نمیکشت؟ چشمهاش از تعجب باز موند و گفت:
خوشمزهن؟
جان متعجب گفت:
چی؟
ییبو به جان نزدیکتر شد و در حالی که با ساعت عروسکی دستش بازی میکرد، گفت:
مگسها خوشمزهن؟ چرا این رازت رو بهم نگفتی که تو یه قورباغهای؟
جان اصلاً متوجه نمیشد؛ برای همین با حالت گنگی به ییبو نگاه کرد. ییبو بیحوصله دستش رو به پیشونیش زد و گفت:
گاگا تو چقدر خنگ شدی. خب تو هم مگسهارو میکشی. یعنی قورباغهای.
و بعد با صدای بلند خندید و گفت:
وای من رازت رو فهمیدم. یعنی مگسها قرار نیست بوبو رو بخورن درسته؟
ییبو اصلاً تو حال خودش نبود. انگار به خودش افتخار میکرد که متوجه این راز بزرگ شده. در حالی که بالا و پایین میپرید، گفت:
گاگای من یه قورباغه مگسخواره. دیگه بوبو راحته. اون یه قورباغه محافظ داره.