گام بلندی به سمتش برداشت و مشتش رو به طرف صورتش روانه کرد و اهمیتی به خراشی که توسط سنگ بزرگی روی پاش به وجود اومد، نداد. با پرت کردن حواس پسر روبهروش با مشت اولش، مشت دیگهاش رو به سمت شکم پسر پرت کرد ولی با گرفته شدن مچ دستش، آخرین نقشهاش برای زدن حتی ضربهی کوچکی به پسر رو اعصاب مقابلش، بی اثر شد و جیمین رو ناامیدتر و گرسنهتر از قبل کرد. اون شرط به طرز قابل توجهی نامعقول به نظر میرسید ولی از دید پسر لجباز اون شرط بهترین تمرین برای جیمین بود تا بتونه مبارزه رو یاد بگیره و قدرتهاش رو تا حدودی کنترل کنه.
هر چند تا اون لحظه اجازهی استفاده ازشون رو نداشت.
نفسهای نامرتب و پیدرپیاش رو از دهانش خارج کرد، برای تنظیم ضربان نامنظم قلبش دم عمیقی گرفت و برای لحظهای درون ریههاش نگهداشت و با مکث کوتاهی از دهانش بیرون داد. عرقهای ریز و درست از روی پیشونیاش سر میخورد و موهای تقریبا بلندش بهم ریخته و آشفته به پیشونی و صورتش چسبیده بود. آفتاب اوایل فوریه به طرز اعجابانگیزی تیز و گرم بود و باعث میشد جیمین بیشتر از خودش و لباسهای خیس از عرقش متنفر بشه هر چند مشکل بزرگتری که توی اون لحظه اذیتش میکرد، هیچ کدوم از اونها نبود؛ بلکه شکم گرسنهای بود که با وعدهی ماهیهای کباب شده، هر لحظه صدای بلندتر و خجالت آورتری تولید میکرد و جیمین منتظر برای انجام اون شرط و پر کردن اون گودال بیانتها بود.
'تا وقتی یه ضربه بهم نزنی، اجازهی غذا خوردن نداری.'
هر چند اون شرط به ظاهر کوچک، آسون بهنظر میرسید اما نه وقتی که فرد تعیین شده جونگکوک و شخص مقابلش جیمین بودن. جونگکوک ماهرترین توی مبارزه بود و جیمین بهقدری ضعیف بود که حتی نمیتونست بهش نزدیک بشه چه برسه ضربهای بهش بزنه.
سعی کرد مچ دستش رو از توی دستهای بزرگ و محکم پسر قدبلند بیرون بیاره که با کشیده شدنش به سمت جلو پرت شد و توی کمترین فاصله از پسر جدی ایستاد. با تعجب سرش رو بالا برد و به چشمهای جونگکوک برای فهمیدن دلیل اون حرکت نگاه کرد. جونگکوک با لحن جدیای پسر کوچکتر رو توبیخ کرد:
"ضربههات ساده و قابل پیشبینیان. حرکاتت از یکساعت قبل کندتر شده. تو عصبیای؟"جیمین در جوابش فقط نگاه پرحرفش رو به پسر داد و سعی کرد به روشهای کشتن بیدردسر اون پسر فکر نکنه. نه اینکه راجب کشتنش عذاب وجدان داشته باشه؛ جیمین مطمئن بود تا وقتی پسر روبهروش نمیخواست، نمیتونست حتی لمسش کنه. معلومه که عصبی بود. جیمینی که روزانه حتی با کمی پیادهروی به سرعت خسته و خوابآلود میشد، ساعتها در تلاش برای زدن ضربهای هر چند کوچک به پسر روبهروش بود اما هر بار فقط به در بسته برمیخورد. بعد اون پسر ازش راجب عصبی شدنش میپرسید؟ اون سوال زیادی بیرحمانه نبود؟
"چهطور میتونی حتی با تذکرهایی که بهت دادم گارد صورتت رو نگه نداری؟"جونگکوک با ناامیدی کمرنگی که توی حرفهاش موج میزد، پرسید و منتظر جواب از طرف جیمین موند. هر چند همون لحظه هم حرکات پسر قدکوتاه رو به خوبی تجزیه و تحلیل کرده بود و میدونست مشکلاتش توی حرکات اضافهاش و بستن چشمهاش بود؛ ولی منتظر بود خود جیمین به اون مشکلات پی ببره.
"سخته. نمیتونم تو یه لحظه هم دفاع کنم هم ضربه بزنم."
YOU ARE READING
↬THE REAL YOU↫S2
Fanfiction『پایان یافته』 نوای مرگ رو نادیده بگیر، تنها به چشمهای من نگاه کن و خود واقعیت رو درونش پیدا کن. خود واقعیت رو بپذیر و تنها منِ دیوانه رو دوست داشته باش. سیاه و سفید در کنار هم زیباترینن. ○●○● 𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑻𝒉𝒆 𝒓𝒆𝒂𝒍 𝒚𝒐𝒖 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒌𝒐�...