Part10: "the power"

107 20 0
                                    


اتاق تاریک بود. تنها منشا نور اتاق، پنجره‌ی کوچکی بود که نور خورشید رو مستقیم به چشم‌های جیمین می‌تابوند‌. توی اون وضعیت از خورشید و هر چی که باعث می‌شد اون لحظه از چشم‌های سوزانش قطره‌های اشکی بیرون بیاد و زخم‌های صورتش رو بسوزونه، متنفر بود.
با هر نفسی که می‌کشید، بخاطر پودر گل شاه‌پسندی که توی تموم تابوت چوبی‌ای که درونش زندانی شده بود، وجود داشت ریه‌هاش فریادی از دردشون سر می‌دادن و نتیجه‌ش رو با درد شدید قفسه‌ی سینه و کتفش نشون می‌دادن. بخاطر همین دقایق زیادی سعی می‌کرد با حبس کردن نفسش، ذره‌ای هم که شده از اون درد خلاص بشه.
سوزنی که توی رگ‌‌های هر دو دستش بود، خون بدنش رو قطره قطره، جوری که زنده بمونه، بیرون می‌کشید و جیمین می‌دید که چه‌طور اون ظرف شیشه‌ای بزرگ از خونش پر شده بود.
کاسه‌ی حاوی اسید که با نخ نه‌چندان کلفتی تنظیم شده بود، هر پنج دقیقه وقتی که گوشه‌ش سنگین‌تر می‌شد می‌چرخید و تموم محتویات خودش رو روی بدن برهنه‌ی جیمین خالی می‌کرد و جیمین از شدت درد سوختن اعضای بدنش فریادی سر می‌داد.
هر چند، چند ساعتی شده بود که دیگه حتی نای فریاد زدن هم نداشت.
نمی‌دونست چندین روز بود که توی اون اتاق گیر افتاده بود. فقط وقتی که اون در با صدای 'چیک'ای باز می‌شد، متوجه می‌شد که نیمه‌شب فرا رسیده.
توی طول روز، تموم اون دردها رو می‌تونست تحمل کنه اما نیمه‌شب زمانی که اون مرد وارد اتاق می‌شد، وقتی بود که کابوس اصلی پسرک شروع می‌شد.
زمانی که در میخ‌دار اون تابوت بسته می‌شدن و دیوارهای اتاق شاهد فریادهای دردناک و خنده‌های بلند رافائل می‌شدن. میخ‌هایی که از قصد جاهایی بودن که هیچ نقطه‌ی حیاتیش رو هدف نگیرن تا با چندین بار باز و بسته کردن و ترمیم شدن زخم‌هاش لذت بیش‌تری با ناله‌هاش به مرد بده. دیگه به اون وضعیت عادت کرده بود. اوایل وقتی جلوی ناله‌های خودش رو می‌گرفت فقط باعث عصبی شدن مرد و شدیدتر شدن شکنجه‌هاش می‌شد ولی حالا یاد گرفته بود چه‌طور بلندتر از همیشه فریاد بزنه تا مرد زودتر از شب‌های دیگه خسته بشه و رهاش کنه.
توی تموم مدتی که جیمین شکنجه می‌شد این پدرش بود که از اون مرد ظالم عذرخواهی می‌کرد و ازش می‌خواست تنها پسرکش رو رها کنه ولی گوش‌های اون مرد به‌هیچ‌وجه بدهکار اون کلمات نبودن.
رافائل حتی دیگه به‌یاد نمی‌آورد جیمین رو برای چی به اون قلمرو کشونده بود. انگار که تنها شکنجه‌ی اون پسر دلیلی بود که تموم روز رو کنار بقیه می‌گذروند تا نیمه‌شب برسه و دوباره لذت دیدن ناله‌های دردناک و چهره‌ی جمع شده‌ی جیمین رو ببینه. حتی دیگه براش مهم نبود که در میان خون‌آشام‌های دیگه باید نقش جانسوز پدری رو بازی می‌کرد که فرزندش رو در راه گرفتن دورگه‌ی شرور خون‌آشام و الف از دست داده. درحالی که حتی نمی‌دونست اون مشاورهای احمق جسد پسرش رو کجا برده بودن.
همون‌طور که در دقایق آخر به پسرش گفته بود، اجازه داد کیم‌نامجون و دخترش در رفاه کامل، درون قصر کارشون رو ادامه بدن.
تموم افرادی که کنار پادشاه کار می‌کنن باید بی‌نقص باشن تا پادشاه‌شون پر اقتدار نشون بدن. بخاطر همین، کیم‌تهیونگ بخاطر از دست دادن انگشت‌هاش، از مقام دستیاریش کنار گذاشته شد و معشوقه‌ی انسانش؟
رافائل به یاد نمی‌آورد درمورد اون انسان قولی به پسرش داده باشه. پس فقط اون رو توی اتاق زیرپله‌ها که فرقی با انباری وسایل خراب‌شده نداشت، زندانی کرده بود تا خوراک نگهبان‌های سخت‌کوشش رو تامین کرده باشه. به‌هرحال اون یه پادشاه دلسوز بود که باید به ‌فکر مردمش می‌بود.
و جیمین، تنها بدقولی رافائل بود. هر چند می‌دونست اگه پسرش هنوز زنده بود، قطعا درکش می‌کرد. دیدن جیمین وقتی تموم تنش با قطرات خون احاطه شده بود ولی چشم‌هاش هنوز به اندازه‌ی قبل جسور بودن، چیزی بود که روح رافائل رو حتی تنها با فکر بهش ارضا کنه.
هر چند، وقت‌هایی که از خودبی‌خود و باعث می‌شد پسر کوچک‌تر از شدت درد بی‌هوش بشه، با شنیدن اسم پسرش که مدام از بین لب‌های جیمین بیرون می‌اومد، باعث می‌شد عصبی بشه ولی روز بعد با شدیدتر کردن شکنجه‌هاش و شنیدن اسم خودش از بین ناله‌های جیمین تموم عصبانتیش رو فراموش می‌کرد.
"جیمین؟"

↬THE REAL YOU↫S2Where stories live. Discover now