Part9: "true"

117 24 0
                                    

[18 فوریه ساعت 12:30]

راجبش مطمئن نبود ولی حس می‌کرد تنها درون مرداب عمیقی فرو رفته‌ و هر حرکت اضافه‌ای فقط باعث می‌شد بیش‌تر و بیش‌تر درون اون مرداب فرو بره و آخرین امیدش رو برای نجات از بین ببره. تاریک و خفه‌کننده بود و هیچ صدایی رو نمی‌شنید.
می‌خواست بدنش رو تکون بده ولی حس سنگینی‌ای که روی کل بدنش حس می‌کرد اجازه‌ی حرکت رو ازش گرفته بود. می‌خواست لب باز کنه و کمک بخواد، اما انگار تارهای صوتیش هم توی اون لحظه هیچ برنامه‌ای برای کمک بهش رو نداشتن. چشم‌هاش رو باز کرد ولی تنها چیزی که می‌دید، تاریکی بود. طوری که مطمئن نبود حتی پلک‌هاش رو باز کرده و اگه پارچه‌ی محکمی که روی پلک‌ها و بینیش بسته شده بود رو حس نمی‌کرد، فکر می‌کرد بیناییش رو از دست داده. بالاخره با هوشیارتر شدنش، حس شنواییش رو به‌دست آورد. صدای قطرات آبی که پی‌درپی روی زمین می‌ریخت، تنها صدایی بود که توی اطرافش می‌شنید. دمای بدنش به حالت عادی برگشته بود ولی دمای اون اتاق به طرز عجیبی خیلی پایین‌ بود. آب دهانش رو به سختی از گلوی خشک‌شده‌ش پایین فرستاد و سعی کرد دستش رو تکون بده ولی درد شدیدی توی کل دستش پیچید و باعث شد اخم کوچکی بین ابروهاش جا بگیره‌. انگار که مدت طولانی‌ای روی دستش خوابیده باشه، هر دو دستش گز گز شدیدی داشتن و مچ دست‌هاش با شی تیزی بسته شده بود. شی تیزی که مطمئن بود همون لحظه هم درون مچ دستش فرو رفته چون لغزش قطرات خون رو روی دستش حس می‌کرد. لب‌هاش رو که پوسته‌های خشکی روش به‌وجود اومده بود به آرومی باز کرد و با صدای خش‌داری پرسید:
"کسی این‌جاست؟"

با نشنیدن جوابی بار دیگه خواست سوالش رو تکرار کنه که صدای دیگه‌ای مانعش شد.
"پس بالاخره بیدار شدی، موش کوچولو."

بدنش با شنیدن صدای اون مرد، تکون بدی خورد و باعث شد درد شدیدی رو توی کل بدنش حس کنه. جوری که انگار کسی از درون بدنش به تک تک استخوان‌هاش با فلزی سنگینی ضربه می‌زد. اون درد کلافگی شدیدی به همراه داشت و باعث شد جیمین بالاخره لب باز کنه و ناله‌ی آرومی کنه. دهان خشکش رو باز کرد تا بار دیگه مردی که حتی نمی‌دونست کجای اتاقی که درونش بود، قرار داره رو مخاطب قرار بده.
"از من چی‌ می‌خوای؟ چرا این‌ کارها رو می‌کنی؟"

رافائل پوزخندی زد و بالاخره از روی صندلی نه‌چندان راحتش بلند شد و به طرف بدن دراز شده‌ی جیمین که با بند چرمی که با تیغ‌های فلزی و تیزی بسته شده بود، رفت.
چی ازش می‌خواست؟ قطعا تمومش رو! از رازی که تنها جیمین ازش خبر داشت تا خون نایاب تنها دورگه‌ی زنده. رازی که نه سال تموم تلاشش رو برای فهمیدنش کرد. رازی که تنها جیمین و پدرش ازش خبر داشتن.
به جیمین و بدن آسیب پذیرش که دقیقا جلوی روش قرار داشت، خیره شد. دور تا دور پسر خوابیده، از پودر گل شاه‌پسند پر شده بود تا در صورت بهوش اومدنش، نتونه حرکتی کنه. به‌هرحال رافائل از قدرت‌های مخفی اون دورگه بی‌خبر بود و نباید در برابر اون موجود ناشناخته بی‌گدار به آب می‌زد. تمام خون‌آشام‌ها در برابر گل شاه‌پسند ضعیف بودن و حتی استشمام کمی از بوی اون گل هم باعث می‌شد تموم حواس پنج‌گانه‌شون رو از دست بدن. مطمئن بود اون دورگه هم در برابرش مقاومتی نداشت چون به‌وضوح درد کشیدنش رو می‌دید. با احتیاط جلوی جیمین روی زانوهاش نشست. صورت دردمند افسونگر روبه‌روش به طرز عجیبی، زیبا به‌نظر می‌رسید و رافائل رو برای بیش‌تر دیدن اون چهره، ترغیب می‌کرد‌.
"ازت انتظار بیش‌تری داشتم ولی تو بهم ثابت کردی که حتی داشتن قوی‌ترین قدرت هم باعث نمی‌شه تو قوی‌ترین باشی."

↬THE REAL YOU↫S2Where stories live. Discover now