‌➻pt.2❥

199 41 31
                                    

فضای اتاق براش خفه و تهوع‌آور بود. پتوی گرم و سنگینش رو از روی خودش کنار زد و با گیجی از روی تخت بلند شد.
دستش رو به یقه‌ی لباسش رسوند و با فاصله دادن اون از گردنش سعی کرد تا از حس خفگی گلوش جلوگیری کنه.
سرگیجه‌ی خفیفی داشت و می‌دونست که حداقل چند ساعتیه که از ساعت داروهاش گذشته.

باوجود هوای سرد بیرون، پنجره‌ی اتاق رو باز گذاشت و سمت در بسته‌ی اتاق رفت.
با پایین کشیدن دستگیره و تکون نخوردن اون، اخمی کرد و دوباره تلاش کرد. اما واقعاً در اتاق توسط یونگی قفل شده بود.
"یونگی؟ خونه‌ای؟" تقه‌ای به در زد و گوشش رو نزدیک‌تر برد.
"اگه صدام رو می‌شنوی بیا در رو باز کن یونگی، حالم خوب نیست."
چشم‌هاش رو چند لحظه بست و برجستگی کوچیک شکمش رو لمس کرد. دلشوره‌ی شدیدی داشت و حس می‌کرد دلش به هم میپیچه.

"حتی اگه اونجا بمیری هم در رو باز نمی‌کنم هوسوک." صدای سرد و بی‌روح آلفاش رو که شنید، چشم‌هاش گرد شد و دوباره به در کوبید.
"یونگی این اصلاً شوخی بامزه‌ای نیست! خواهش می‌کنم تمومش کن و این در رو باز کن."

"بهت گفتم نه هوسوک! تا کی می‌خوای حرف خودت رو بزنی و هیچ چیزی برات مهم نباشه؟"
با درد دستش رو به دیوار گرفت و پیشونیش رو به در تکیه داد. "نمی‌دونم هدفت از این کار چیه فقط لطفاً در رو باز کن، من دارم می‌ترسم یونگی."

"تازه الان ترسیدی؟ من نزدیک به چندین ساله که به‌خاطر توهمات مسخره‌ی تو هر روز ترس واقعی رو با تموم وجودم حس می‌کنم!"
با کوبیده شدن جسم محکمی به در، از جا پرید و با ترس عقب رفت که صدای عصبی یونگی دوباره بلند شد:"من می‌دونم توی لعنتی حتی به بچه‌مون هم حسی نداری، فقط پر از تظاهر و دروغی هوسوک! همون‌جور که تموم این سال‌ها از حست بهم دروغ می‌گفتی.."

با سردرگمی دستش رو روی سرش گرفت و اشک‌هاش رو پاک کرد. با صدای ضعیف و پر از بغضش حرفش رو به آلفا رسوند. "من.. من هیچوقت بهت دروغ نگفتم یونگی، من واقعاً دوست دارم!"
پوزخند صدا داری زد و با حرص مشتش رو به در کوبوند و باعث شد که امگا دوباره از شوک و ترس به خودش بلرزه و دستش رو روی شکمش بگیره.
"دروغ میگی، فقط داری من رو بازی می‌دی هوسوک."

"یونگی لطفاً بس کن، واقعاً حالم خوب نیست.." دستش رو جلوی دهنش گرفت و بغضش رو قورت داد. سرش سنگین شده بود و درد زیر شکمش توان راه رفتن رو ازش گرفته بود.
جلوی در روی زمین سرد اتاق نشسته بود و با ترس به خودش می‌لرزید.
بین صدای عصبیِ یونگی، صداهای مختلف و زجرآوری توی سرش می‌پیچید و تموم وجودش رو پر از تنش و ترس می‌کرد.

"از اولش ازدواج با تو بزرگ‌ترین اشتباه زندگیم بود، چرا فقط نمی‌میری و خودت و با توله‌ی بی‌ارزشت رو راحت نمی‌کنی هوسوک؟"
باناباوری به در چنگ زد و سعی کرد بین گریه‌هاش حرفی بزنه. "تو.. تو یونگی نیستی، او.. اون هیچوقت-"

‌➻τнє ᏟႮᎡᎬ‌ || SOPE ➻Where stories live. Discover now