"بیا جدا شیم."
شوکزده سمتش برگشت و بدون توجه به موقعیت خیابون، ترمز کرد.
هوسوک نگاهش نمیکرد، رایحهش به آسونی شدت غم و ترسش رو نشون میداد و فکر میکرد یونگی متوجهش نیست.
اما وقتی سرش رو بالا آورد تا با تحکم بیشتری حرفش رو ادامه بده، یونگی فهمید کار قلبش تمومه.
اون نگاه تیره و بیحس برای چشمهای همیشه پر برق هوسوک غریبه بود، و یونگی از این میترسید."من دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم یونگی."
"چی داری میگی؟" ترسیده بود. به دست هوسوک چنگ زده بود و مردمک لرزون چشمهاش خیره به اشکهای امگا بود.
"داری باهام شوخی میکنی مگه نه؟"
سرش رو بالا آورد و دیدن چشمهای خیس یونگی، آخرین ضربهای بود که میتونست به قلبش بخوره.
اون آلفاش رو باتموم وجودش، اندازهی تمام زندگیش دوست داشت، و اون به این سادگی ترکش میکرد؟ به هیچوجه.شنیدن چنین چیزی از امگاش محال بود، اونم درحالی که مارکش رو روی گردنش داشت و جفت مقدرشدهش بود.
اون میخواست پیوند حقیقیِ بینشون رو قطع بکنه؟
با گرفتن صورت هوسوک سرش رو بالا آورد و با ناباوری به چشمهای مشکی رنگش زل زده بود. امکان نداشت.
"نکنه بهخاطر این اتفاق-..""آره." حرفش رو برید و قاطعانه ادامه داد. "من.. من باعثش شدم. تو تاحالا به بهترین شکل ممکن کنارم بودی یونگی، ولی من باعث شدم تا بچهمون-"
"خفه شو هوسوک!" ناخواسته فشار دستش روی چونهی پسر زیاد شد و نگاه عصبی و پرخشمش، با رایحهی تند و غلیظی که توی ماشین پر شده بود باعث میشد که بدن امگا از ترس به لرزه بیفته.
"میخوای اینکارو باهام کنی تا بیشتر از این بمیرم؟"
باپشیمونی نسبت به زیادهرویش، بوسهای روی فک هوسوک که حالا از رد انگشتهاش قرمز شده بود نشوند و عقب کشید."منِ لعنتی دارم به این فکر میکنم که اگه فقط چند ثانیه دیرتر میرسیدم الان بدونِ تو کجا بودم.. اونوقت تو بهخاطر اون اتفاقِ کوچیک میخوای تنهام بذاری؟"
"مرگ بچهمون اتفاق کوچیکی نیست یونگی!" نگاه کلافهش رو به یونگی داد و به وضوح تلخ شدن رایحهی آلفا رو حس کرد.
"توی احمق داشتی خودکشی میکردی هوسوک، اینم اتفاق کوچیکی نیست!"
مچهای دستش رو محکم گرفت و به سینهی خودش نزدیک کرد."از من بدت میاد؟ از من متنفری؟ میخوای ازم جدا بشی؟ منو مقصر تموم این اتفاقا میدونی و حق هم داری. پس فقط همونجوری که روی زمین انداختمت منو بزن. انقدر محکم وسط قلبم مشت بزن شاید یکم از حس کوفتیای که دارم کم بشه!"
دست هوسوک رو به سینهی خودش میکوبید و حتی براش مهم نبود که شاید دستهای ظریف امگاش به درد بیاد، فقط بین گریههاش با حرص خودش رو لعنت میکرد و مشتهای کوچیک هوسوک رو جایی نزدیک قلبش میکوبید.
VOUS LISEZ
➻τнє ᏟႮᎡᎬ || SOPE ➻
Fanfiction[completed]🌱 "جنابِ مین، بهتون از بابت وضعیتِ هوسوک هشدار داده بودم. اون اصلاً شرایط پایدار و مناسبی برای بارداری رو نداره." پیشونیش رو با دو انگشتش ماساژ داد و نفس عمیقی کشید. "ولی امکانش هست که بهخاطر بچهمون شرایطش تغییر بکنه، درسته؟" "هوسوک د...