‌➻pt.1❥‌

310 42 16
                                    


"جنابِ مین، بهتون از بابت وضعیتِ هوسوک هشدار داده بودم. اون اصلاً شرایط پایدار و مناسبی برای بارداری رو نداره."

پیشونیش رو با دو انگشتش ماساژ داد و نفس عمیقی کشید. "ولی امکانش هست که به‌خاطر بچه‌مون شرایطش تغییر بکنه، درسته؟"

"بله درسته. ولی امکان اینکه همه‌چیز برعکس پیش بره هم هست، متوجهش هستین؟"
"تاحالا هیچ فردی که اسکیزوفرنیا* داشته نتونسته بارداری بی‌خطر و سالمی رو داشته باشه، خصوصاً درمورد هوسوک. اون داره وارد مرحله‌ی جدیدی از بیماری میشه، اینجوری حتی ممکنه که-.."

دستش رو بالا آورد تا مانع ادامه‌ی حرف دکتر بشه و اخمی کرد. "کافیه، اون زنده می‌مونه. نمی‌ذارم کوچیک‌ترین اتفاقی براش بیفته."

_________

[*: اسکیزوفرنی یه نوع جنونه، یعنی یه نوع بیماری روانی که در اثر اون شخص نمیتونه تفاوت واقعیت و تخیل رو تشخیص بده. در مواقعی از زمان افردی که دچار این اختلال هستن ارتباط خودشون با واقعیت رو از دست میدن و جهان برای اونا به صورت آشفته بازاری از صدها تصویر و صدا تبدیل میشه.
اسکیزوفرنی شخص رو وحشت زده کرده و از حالت طبیعی رفتاری خارج می کنه. این بیماری تا آخر عمر با فرد مبتلا همراهه و متاسفانه قابل درمان نیست.]

______________________

"بس کن. گفتم به من دست نزن! من هرکاری که دلم بخواد انجام میدم!"

نفس عمیقی کشید و دستگیره‌ی در رو پایین کشید. برخلاف همیشه این‌بار در اتاق رو قفل کرده بود، حالا امگای باردارش وارد حالت توهم شده بود و هرلحظه امکان رخ‌دادن هراتفاق وحشتناکی بود.

"هوسوک؟ صدای منو می‌شنوی؟" چندباری به در کوبید و با صدای زمین افتادن چیزی، بانگرانی مشت‌هاش رو به در کوبید. "هوسوک همین الان این در لعنتی رو باز کن!" از لحن محکم و قویِ آلفاش استفاده کرد تا امگاش رو مطیع حرف خودش بکنه، اما تنها چیزی که پسر رو از رویا بیرون می‌کشید، قوطی قرص‌های لعنت شده‌ش بود که حالا توی دست‌های یونگی می‌لرزید.
"یونگی کمکم کن! او.. اون داره میاد سمتم. لبخندش منو می‌ترسونه..." صدای لرزون پسر از اون‌ طرف در به گوشش رسید و قلبش رو بیشتر از قبل به تکاپو انداخت.
"هوسوک بهم گوش کن! من همینجام عزیزم. فقط کافیه قفل در رو باز کنی، او.. اونوقت اون خیلی زود میره! " درکی از توهمات هوسوک نداشت. هربار نوع برخوردش متفاوت بود و جوری که یونگی تا حالا متوجه شده بود، هربار تصویر فردی که توی خیال می‌بینه تا چندین روز تغییری نمی‌کنه.

"یو.. یونگی اون کلید رو ازم قایم کرده!" کم‌کم انگار خودش هم باورش شده بود که کسی توی اتاقه و داره به امگاش آسیب می‌زنه. اون لحظه می‌خواست که فقط سرش رو توی دیوار بکوبه، چون هیچ نظری نداشت که چه‌جوری باید در رو باز کنه و این‌بار قراره که با چه روشی قرص‌هاش رو به زور بهش بده.

‌➻τнє ᏟႮᎡᎬ‌ || SOPE ➻Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin