𝐀𝐩𝐩𝐥𝐞 𝐏𝐢𝐞 ᴶᶦᵏᵒᵒᵏ 𝐏𝐭.𝟐

265 35 5
                                    

با هر بار شنیدن صدای فریاد‌ برادرش از پشت در چوبی و به دنبال اون دلداری‌های مادر و پدرش انگشت‌هایی که کنار رون‌هاش مشت کرده بود، فشرده‌تر می‌شدن و کف دست‌هاش بخاطر فرو رفتن ناخن‌هاش تو پوستش می‌سوختن، پاهاش رو از شدت ترس به همدیگه چسبونده بود و زا...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با هر بار شنیدن صدای فریاد‌ برادرش از پشت در چوبی و به دنبال اون دلداری‌های مادر و پدرش انگشت‌هایی که کنار رون‌هاش مشت کرده بود، فشرده‌تر می‌شدن و کف دست‌هاش بخاطر فرو رفتن ناخن‌هاش تو پوستش می‌سوختن، پاهاش رو از شدت ترس به همدیگه چسبونده بود و زانوهای لرزونش اون رو یاد ساعاتی پیش می‌انداختن.

وقتی که جونگمین رو بالای نردبون توی باغ تنها گذاشت تا خودش بره و از تو سبد‌هایی که با سیب پر شده بودن بهترین سیب‌ها رو برای پای سیبی که می‌خواست بپزه، جدا کنه همون یک دقیقه غفلت برابر شد با به هم خوردن تعادل نربودن و افتادن برادر بیچاره‌اش روی زمین!

جونگکوک اون لحظه به شدت ترسیده بود و فقط با چشم‌های گرد به جونگمینی زل زده بود که آرنج یه دستش رو گرفته و از شدت درد روی زمین به خودش می‌پیچید و فریاد می‌زد. قطعا اگه پدرش اون نزدیکی‌ها نبود اون حتی نمی‌تونست به خودش بیاد و حالا که از شوک بیرون اومده و فهمیده بود چه اتفاقی برای برادرش افتاده از شدت غم و اضطراب دندون‌ روی دندون می‌کشید و گریه می‌کرد.

لرزش چونه و به هم خوردن دندون‌هاش، جمع شدن شونه‌هاش به سمت داخل تا جایی که درد کنه و سوزش چشم‌هاش بخاطر قطره‌های شور اشک که روی گونه‌هاش رد‌های قرمز به جا می‌گذاشتن، هیچ‌کدوم این‌ها وقتی که برادرش از شدت درد فریاد می‌کشید دست خودش نبودن.

"نه نه نــــه...! "

پشت بند اون فریاد بلند که در آخر به یه جیغ تبدیل شد پسرک مو فندقی تونست صدای جا افتادن یه استخون رو بشنوه!

تمام موهای تنش سیخ شد و با شوک به در بسته‌ای زل زد که دیگه ازش صدای فریاد و گریه به گوش نمی‌رسید، خواست به جلو قدم برداره و برخلاف خواسته پدر و مادرش وارد اتاق بشه که ناخودآگاه پاهاش با شنیدن اون صدای آروم و خسته از پشت در، متوقف شدن و صاحب صدا نفهمید که چطور با همون چند کلمه دل بی‌قرارش رو آروم کرد:

"دیدی؟ بهت گفتم دردش فقط یه ثانیه است و بعدش تمومه! حالا دیگه همه چیز خوبه. فقط یه آمپول آرام‌بخش بهت تزریق می‌کنم تا راحت بخوابی. "

مخاطب اون جملات برادرش جونگمین بودن اما جونگکوک خودش رو باهاشون آروم می‌کرد و مطمئن بود برادرش بی‌حال‌تر از این حرف‌هاست که به اون حرف‌ها توجه کنه وگرنه تا کلمه آمپول رو می‌شنید بدتر از جونگکوک پا به فرار می‌گذاشت و داد و بیداد می‌کرد.

𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤 / 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 𝐎𝐧𝐞𝐬𝐡𝐨𝐭Where stories live. Discover now