part 5

331 105 96
                                    


صدای تق-تق-تق به فاصله صدم ثانیه توی اتاق می اومد و چانیول هر چقدر سعی میکرد تا صدا رو نادیده بگیره و روی خوردن صبحانه اش تمرکز بکنه، هر لحظه غیر ممکن تر به نظر می رسید.

بکهیون در طرف دیگه میز بزرگ و چوبی نشسته بود و به ظاهر غذا میخورد، اما چانیول میتونست تشویش داخل وجودش رو حس بکنه. پای راستش رو به سرعت تکون میداد و اصلا لازم نبود بکهیون رو برای مدت طولانی ای بشناسه وقتی به طور واضح استرس و تشویشش رو اینطوری نشون میداد. صدایی که برخورد پایه صندلی با کف زمین ایجاد می کرد به خاطر لرزیدن پاهاش، همون صدایی بود که اِلای رو به جوشش می رسوند.

چند ثانیه دیگه صبر کرد و در نهایت با کوبیدن چاقویی که برای خوردن کره ازش استفاده میکرد روی میز، و فرو رفتن چاقو و کج شدنش، بکهیون رو شوکه شده به خودش آورد.

-خیلی سر و صدا میکنی.

مستقیم به پسر بچه آبی رنگ روبروش نگاه کرد و غرید. بکهیون نگاه نگرانش رو از روی چاقوی نقره ای که کاملا کج شده بود و روی میز تکون میخورد گرفت و به اِلای زورگوی روبروش داد. از دیشب که اونطوری داخل اتاق هولش داده بود و مجبورش کرده بود تنها باشه، ازش عصبانی بود و حالا هم سرش داد میزد. چون سر و صدا می کرد؟ کدوم سر و صدا؟ بکهیون حتی به ظرف و ظروف روی میز دست هم نمی زد. فقط نشسته بود.

اگر چهره ترسناک و رفتار های عصبانی اِلای نبود، میتونست ناراحتی که از دیشب توی وجودش به خاطر اون رفتارش و هول دادنش توی اتاق، رو بهش نشون بده. اما فعلا مسئله ای مهم تر از اِلای روبروش وجود داشت. جونگین...

وقت نداشت باهاش حرف بزنه و بهش بگه اصلا سر و صدا نمی کرده یا چرا دیشب اونطوری داخل اتاق هولش داده. باید زودتر برای دیدن جونگین می رفت. پس بی اهمیت به چاقوی کج شده روی میز، نفسی کشید و با عجله گفت:

+میتونم برم؟

روی میز نیم خیز شد و در حالیکه هردو دستش روی میز گذاشته بود و به جلو خم شده بود، به اِلای مستقیم نگاه کرد و پرسید. صبح نتونسته بود جونگین رو ببینه چون به محض بیرون اومدن از اتاق با همین مردی که طرف دیگه میز نشسته بود روبرو شده بود و چانیول با گفتن "میریم صبحانه بخوریم" بکهیونی که جلوی اتاق جونگین ایستاده بود رو مجبور کرده بود همراه باهاش باشه و بکهیون میدونست تا زمانی که اِلای از سر میز بلند نشده نمیتونه میز رو ترک بکنه.

اما به شدت نگران جونگین بود و نمیتونست بیشتر از این صبر بکنه.

-کجا؟

بکهیون از روی استرسی که داشت آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو یک بار دور اتاق چرخوند و دوباره به اِلای که خونسرد بهش نگاه می کرد داد.

+با جونگین...

-خوبه، به جونگین بگو صبحانه که خورد بیاد بیرون، امروز باهم قبیله رو می گردیم.

AyLaWhere stories live. Discover now