part 8

304 93 121
                                    

خوابش به خاطر حس کردن چیزی روی صورتش بهم خورد. کمی ابرو در هم کشید و سعی کرد خوابش رو خراب نکنه. با دست روی صورتش کشید و سرش رو کمی کج کرد تا دوباره بخوابه.

اما با دوباره و واضح تر حس کردن چیزی روی صورتش، کمی پلک هاش رو از هم فاصله داد.

تار می دید اما تونست تصویر خرس رو خیلی تار بالای سرش ببینه. چند ثانیه به خرس زل زد و قبل از اینکه چشم هاش رو ببنده و غلتی بزنه و دوباره به ادامه خوابیدنش برسه، زبون بزرگ خرس بیرون اومد و نیمی از صورتش رو لیس زد.

شوکه چند ثانیه نفسش رو حبس کرد و بعد با یک انفجار چشم هاش رو کاملا باز کرد و همزمان فریاد کشید.

-خرس احمق چرا لیسم میزنی؟

ساق دستش رو محکم روی صورتش کشید و در حالیکه حس میکرد در کثیف ترین حالت خودش و بدنش قرار داره، از سر جا بلند شد و رو به خرسی که روی پا نشسته بود و بهش نگاه میکرد با عصبانیت فریاد زد.

-تو مگه سگی که لیسم میزنی؟

دوباره فریاد زد و دستش که بالا رفت تا باهاش خرس رو بزنه رو کنترل کرد و بجاش به سمت کوزه آبی که گوشه جنوبی خونه، کنار یک ظرف کاسه مانند گذاشته بود رفت و حرصی کوزه رو برداشت. صورتش رو بالای کاسه گرفت و نیمی از آب کوزه رو روی صورتش ریخت. دوباره با حرص و شدت بیشتری دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد همراه با آب دهان خرس، این فکر که الان کثیف شده و بوی بد میده رو از سرش بشوره.

هوا هنوز طوفانی بود و سهون برای حمام کرن و تمیز کردن خودش هیچ وسیله و هیچ راهی نداشت. باید تا تمام شدن طوفان صبر می کرد و بعد خرس رو از خونه بیرون می کرد، خونه اش رو تمیز می کرد و بعد برای شستن خودش به چشمه ای که همیشه ازش استفاده می کرد می رفت.

بهترین راه حل اما برای عملی کردنش باید چند روزی صبر می کرد.

پرده جلوی پنجره کوچک رو کنار زد و با دیدن هوایی که تیره بود و ابرهای ضخیمی که هنوز آسمون رو بغل کرده بودند و هوایی که رنگ خاکستری داشت و لایه برفی که زخیم تر روی زمین نشسته بود، نفس کلافه ای کشید.

دو روز بود با این خرس و گرگ خودش و یک پسر بیهوش توی خونه اش گیر کرده بود و تقریبا چیزی تا دیوانه شدنش نمونده بود. عادت به تنهایی داشت، تنها کتاب بخونه، تنها برای خودش آشپزی کنه و برای گرگش هم غذایی آماده بکنه، کمی با گرگش وقت بگذرونه و برای خودش چای های معطر درست بکنه. اما این دو روز حتی ثانیه ای رو تنها نبود و این به شدت کلافه کرده بود.

گرگش از جلوی در تکون نمی خورد، اما خرس فاقد هرگونه تربیت هرجایی از خونه که دوست داشت قدم میذاشت و سهون تقریبا نیمی از زمان بیدار بودنش رو صرف این می کرد که خرس رو به کنار در بکشونه و بهش یاد بده نباید از جلوی در تکون بخوره.

AyLaWhere stories live. Discover now