part 16

319 96 149
                                    

خورشید کاملا در میانه آسمان قرار داشت و به زیبایی می درخشید و گرماش رو به زمین یخ زده و یکدست سفید می بخشید.

هوا نسبتا خوب بود و با اینکه پسر خودش رو کامل داخل کتش پیچیده بود و پا به پای خرسش قدم بر میداشت، نگاهش رو مدام به آسمان بالای سرش می داد و بعد به اطرافش که جز کوه و سفیدی و برف چیزی نبود برمیگردوند.

هوا سرد نبود، اما جونگین به خاطر فکر های پیچیده و درهم برهمش، نگرانی از بابت پیدا کردن اون پسر و نگران تر از بابت اینکه بفهمه حدسش درست بوده و سهون تمام این مدت زنده بوده و به خوبی هم زندگی می کرده، بدنش سرد و یخ بود.

انگار که گرما به خاطر افکار پیچیده و درهمش از بدنش بیرون کشیده میشد.

آفتاب وسط آسمون بود و جونگین میدونست بیشتر از پنج شش ساعت هست که داره دنبال مسیر رفتن به خونه اون پسر میگرده و هنوز پیدا نکرده. نه خونه اون پسر بلکه مسیر رسیدن به خونه اش، چون با اندک تصاویری که در پس ذهنش باقی مونده بود، میدونست مسیر رسیدن به خونه اش به اندازه پیدا کردن خونه اش سخت و عجیب هست.

نمیتونست درست بیاد بیاره چون زمان رفتنشون، جونگین کاملا بیهوش یا بهتر بود بگه نیمه مرده بود و زمان برگشت، انقدر گیج و آشفته و سردرگم بود که نمیدونست چطور برگشته و به لطف موندنش داخل قبیله برای چند روز، تصویر کمرنگی که از راه اون خونه توی ذهنش بود، به کلی پاک شده بود.

با سست شدن قدم های آتوو، خم شد و دستش رو زیر بازوش انداخت و کلافه نالید:

-آتوو باید اون خونه رو برام پیدا کنی، امروز رو تنبل نباش خب؟

غرش خسته ای دریافت کرد و از اینکه اینطور خرسش رو گرسنه دنبال خودش می کشید، کمی احساس عذاب وجدان کرد. انقدر عجله داشت و می ترسید کسی موقع خروج از قبیله ببینتش، که چیزی برای خوردن و حتی نوشیدن با خودش نیاورده بود و از آخرین تجربه اش انقدر احساس ناخوشایندی داشت که نخواد نزدیک به رودخونه خروشان و بزرگ و وحشی کنارش بشه و برای ماهی گرفتن تلاش بکنه.

الان یکی از دلایل برگشتن و میلش برای پیدا کردن اون پسر همین بود. اینکه بهش شنا کردن توی این رودخونه رو یاد بده و جونگین حالا که میدونست تمام مدت اشتباه فکر میکرده و در واقع اون پسر بوده که نجاتش داده نه پدرش، میل بیشتری برای پیدا کردنش در خودش احساس می کرد.

آهی کشید و از اینکه آفتاب اینطور تیز به صورتش می خورد نالید. دستش رو روی صورتش گرفت و از اینکه علاوه بر آب و غذا، فراموش کرده بود چیزی برای پوشاندن صورتش و حفاظت از چشم هاش در برابر خورشید بیاره لگدی به برف سخت و سنگ مانند زیر پاش زد.

آفتاب به تنهایی به خاطر هوای صاف و پاک تیز می تابید، و برف های شیشه مانند که نور رو به سمتش بازتاب می کردند هم بهش کمک می کرد و جونگین سرخ شدن صورتش به خاطر سوختن رو حس می کرد.

AyLaМесто, где живут истории. Откройте их для себя