part 6

315 101 62
                                    

بکهیون مستاصل وسط راهرو ایستاده بود و در حالیکه داروی روی دست هاش روبه خشک شدن میرفت، به اطراف نگاه میکرد تا یک جوابی برای اِلای روبروش پیدا کنه.

"جونگین کجاست؟"

سوالی که با عصبانیت و حتی صدای بلندی پرسیده شده بود و در حالیکه نمیدونست چرا باید سر آرسلاش فریاد بزنه تا بدونه جونگین کجا هست، به این فکر میکرد که جونگین واقعا کجا هست؟ نمیتونست به اِلای خشمگین روبروش بگه که جونگین توی اتاق خودش خوابیده... نه، بیهوش شده و معلوم نیست کی بهوش میاد.

اونوقت تمام سختی هایی که برای مخفی کردن جونگین و کمک کردن بهش تحمل کرده بود هیچ میشد و احتمالا سوال بعدی که ازش پرسیده میشد این بود که چرا جونگین رو بردی تو اتاق خودت و مخفیش کردی و جواب فقط یک چیز بود.

"از تو مخفیش کردم."

نمیخواست به این فکر بکنه که چرا باید از اِلای روبروش و بقیه مردم قبیه البته منهای طبیب، جونگین و آسیب دیدنش رو پنهان بکنه اما فعلا برای اکنون، این چیزی بود که انجام میداد و بکهیون دوست داشت به بهترین نحو چیزی که جونگین ازش خواسته بود رو انجام بده.

-نمیدونم.

چانیول بدون برداشتن نگاهش از روی آرسلایی ک واضحا دروغ می گفت، چشم هاش رو ریز کرد و قدم آرومی به سمتش برداشت.

با دیدن عقب رفتن آرسلا، نیشخند عصبی ای زد و قدم های بعدیش رو بلندتر و سریعتر برداشت و وقتی آرسلا به دیوار پشت سرش برخورد کرد و دیگه راهی برای عقب رفتن نداشت، نیشخندش رو بزرگتر کرد.

این پسر بچه مو ابی فکر میکرد میتونه چانیول رو گول بزنه؟ با دروغ گفتن؟

میخواست بدونه دقیقا چرا هربار که می پرسید جونگین کجاست بهش دروغ میگفت یا از نبودن جونگین و ندیدنش اظهار بی اطلاعی میکرد.

مشکوک بود و الای میتونست برای فهمیدنش همین الان پسر بچه روبروش رو به هر روشی به حرف بیاره.

+دروغ نگو. یکبار دیگه به سوالم فکر کن و درست بهم بگو جونگین کجاست.

بکهیون با ضربان قلبی که واضحا حس میکرد توی سینه اش هر لحظه تند تر میشه، دست های خشک شده اش رو مشت کرد و نگاهش رو روی کفش های اِلای روبروش نگهداست.

-نمیدونم.

زمزمه کرد و ثانیه ای بعد یقه لباسش توی دست های مرد قد بلند روبروش مشت شد و محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد. شوکه شده از درد آخ بلندی گفت و چشم هاش رو محکم بست.

پاهاش چند سانتی متری رو با زمین فاصله داشتند و بکهیون به سختی سعی کرد نوک پاهاش رو به زمین برسونه. کمی چشم هاش رو باز کرد و با خاطر درد و احساس خفگی که داشت، نفس سنگین ولی کوتاهی کشید.

AyLaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt