تمام شب رو با فکر حرفایی که پیشگو بهش گفته بود، گذروند. میگفت جفتش توی دردسر بود! مگه میشد آدم توی قصر باشه و توی دردسر؟ قطعا زندگی در قصر نباید باعث دردسر و بدبختی باشه، پس اون چی میگفت؟
نمیتونست و حتی نمیخواست از فکر جفتی که قرار بود تا چند روز آینده باهاش ملاقات داشته باشه، بیرون بیاد.
همیشه حسرت این رو میخورد که یونگی زودتر از اون جفتش رو پیدا کرده بود حتی درحالی که اون ها خیلی خیلی دورتر از هم زندگی میکردن و یونگی هیچوقت پاش رو توی قصر نزاشته بود؛ اون تقریبا هر روز جفتش رو میدید اما تهیونگ؟! اون حتی یه بار هم جفتش رو ندیده بود که بخواد باهاش عاشقی کنه.
نزدیک طلوع خورشید، همه از خواب بیدار شدن و بعد از جمع کردن وسایل و چادری که با خودشون داشتن؟ به سمت کلبه راه افتادن اما این دفعه در غالب انسانی و نه گرگی.
***
به کلبه که رسید، طبق غریزه و خوابی که دیده بود، در کلبه شروع به گشتن نامه گشت. نامه ای که برای کشف حقایق 18 سالِ گذشته بهش کمک میکرد. میتونست متوجه بشه چه اتفاقی برای خانوادش افتاده، میتونست بفهمه جفتش برای چی توی دردسره و از همه مهمتر، چرا اون رو از زندگیِ زیبایی که قرار بود داشته باشه، دور کردن.کل کلبه رو زیر و رو کرده بود، اما هیچی به هیچی. تنها جایی که مونده بود، اتاقش بود؛ داخل اتاق رفت و تمام وسایل رو جا به جا کرد. همه چیز رو به هم ریخته بود و وقتی روی زمین افتاد، متوجه چیزی گوشهی یکی از وسایل شد .وسیله رو برداشت و کاغذی که اونجا بود رو برداشت، لبخندی زد و کاغذ رو باز کرد :
"_ پسرم.. میدانم حالا که درحال خواندن این نامه هستی، من زنده نیستم . میخواهم عاقلانه رفتار کنی و بعد از فهمیدن این اتفاقاتِ غیر منتظره، خودت را نبازی.
میدانم خواب هایی میبینی، که برایت مجهول است .. درست است، تو شاهزادهی گمشدهی قصر هستی. در آنجا جفتی داری که حتی زیباییِ ماه را زیر سوال برده است.
در کودکیتان، کنار هم بودین به طوری که حتی نمیتوانستیم شما را از هم جدا کنیم.
امیدوارم که بعد از پیدا کردنِ این نامه، به سرعت به سمت قصر راه بیوفتی و جفتت را از خطر ها نجات دهی، و این را یادت باشد، هر جا که باشی و در هر لحظهای، بدان که دو نفر همیشه حواسشان به تو هست ..
اگر توانستی اتفاقات را همراه با جفتت پشت سر بزاری، مادر و پدرت را فراموش نکن.! "حالا چه کار باید میکرد؟ باید جفتی که با توصیف های مادرش از ماه هم زیبا تر بود رو به امان خدا ول میکرد، یا میرفت و جوری از اون مراقبت میکرد که هیچکس نتونه بهش چیزی بگه؟!
یونگی وارد اتاقِ تهیونگ شد و قبل از اینکه بتونه چیزی به زبون بیاره، تهیونگ رو بهش گفت :
_ یونگیا.. باید بریم قصر .!
YOU ARE READING
Snuggle Night [ VKOOK ]
Fanfiction_ادما هیچوقت اون چیزی که نشون میدن نیستن تهیونگ... منم اونی که تو فکر میکردی نیستم . "_اما میدونی مشکل کجا بود عشق من؟ تو هیچوقت نمیتونی به من دروغ بگی .. من پیدات میکنم و این دفعه دیگه نمیزارم از کنارم جم بخوری . اینو هم به تو و هم به خودم قول...