part 2

242 31 74
                                    

در کلبه‌ی کوچک اما زیباشون، پسر آلفا توی اتاق اون کلبه روی تخت خواب قدیمی و درب و داغونش، توی تب میسوخت .

از بعد شبی که برای شکار از کلبه بیرون رفتن و تهیونگ بعد از شنیدن اون حجم زیاد از صدا از حال رفت، دیگه بهوش نیومده بود تا به همین الان که دو روز از اون اتفاق میگذشت .

در طول این دو روز، در حال هذیون گفتن و کابوس دیدن بود.
کابوس از گذشته‌ای نامعلوم که هیچ خاطره‌ای از اون رو در ذهن نداشت؛‌ اما حالا با دیدن این کابوس ها، چیز های کمی در ذهنش شکل می‌گرفت.  مثلا...مثلا اون نامه‌ای که توی خواب دید ؟ یا زنی که نمیشناخت و ظاهرش از هر غریبه‌ای آشنا تر بود ؟

اون زن براش نامه گذاشته بود، پسر بچه‌ی 3 ساله رو توی کلبه مستقر کرد و بعد از اون، بیرون از کلبه صدای برخورد شمشیر ها به همدیگه بود که به گوش می‌رسید.

به جای زنی با ظاهر به شدت آشنا، زنی وارد کلبه شد که حتی توی اون سن کم‌ هم نفرتی از اون‌ زن رو در وجودش احساس می‌کرد .‌

دیگه چیزی از ادامه‌ی خواب متوجه نشد و به شدت از خواب پرید.‌

سویونگ رو بالای سرش دید که روی صندلی چوبی دست سازشون نشسته بود و سعی داشت با پارچه‌ی خیس و تشت کوچک پر از آب کنار تخت، تب نسبتا بالای تهیونگ رو پایین بیاره .

سویونگ با دیدن چشم های باز شده و گیج تهیونگ، به سرعت از جاش بلند شد و به اخرین اتاق اون کلبه رفت و یونگی رو صدا کرد .

یونگی با شنیدن صدای سویونگ که " تهیونگ بهشون اومده !" رو فریاد می‌زد، سریعا از جاش بلند شد و به اتاق تهیونگ رفت .

تهیونگ با یادآوری صحنه های دردناک و نامشخص خوابش، ذره ذره و بی صدا اشک میریخت؛ برای خودش ناراحت و عصبی بود . ناراحت از اینکه کسی اون رو برای خودش نمی‌خواست و همه چیزی رو از وجود اون میخواستن که حتی خودش از اون بی خبر بود . و عصبی از آدم هایی که اون رو از خانوادش جدا کردن و باعث شدن اون در بیچارگی بزرگ بشه .

تا به الان متوجه نشده بود، چرا باید اون رو از خانوادش جدا میکردن؟  چرا نمیذاشتن کنار خانوادش زندگی کنه و بزرگ‌ بشه؟

هرچقدر فکر میکرد به نتیجه‌ای نمی‌رسید و تنها چیزی که توی ذهنش بود تنها یک جمله بود" وجود من انقدر نحسه که بخاطر من خانوادم جونشون رو از دست دادن!!"

ولی کی میدونست وجود اون پسر برای خیلی ها نیازه؟!
کی میدونست اون پسر قراره بشه راهی برای آزادی مردم سرزمین ؟!

هیچکس از آینده‌ی خودش خبر نداره و تهیونگ هم از این قضیه مستثنا نبود .
کسی نمی‌دونه توی آینده با کی ملاقات میکنه، با کی جفت میشه و ... کسی نمیتونست وقتی از آینده خبر نداره به خودش بگه نحس!

Snuggle Night [ VKOOK ]Where stories live. Discover now