part 10

106 13 5
                                    

(فلش بک، 18 سال قبل ...)

زنی با وقار و با آرایشی غلیظ که اون رو بیشتر از اینکه شبیه یه زن با وقار و درباری نشون بده، هرزه میکرد .

قطعا اگر اونجا کسی نمیدونست که اون زن خواهر پادشاهه و از همه مهم تر، همسری داره که ازش به پسر هم بارداره، فکر میکردن که اون هرزه‌ای بود برای پادشاه .

با هر قدمی که برمیداشت صدای کفشش بلند میشد و هر بار هم برخورد بعضی از طلا ها و بدلیجاتش با هم، صداهایی پخش میشد.

همه ندیمه ها و افرادی که اونجا بودن با دیدن خواهر پادشاه، بهش تعظیم میکردن ولی اون زن از خود راضی مگه براش مهم بود که بقیه براش تا کمر خم میشن ؟ شاید اون نقش بازی میکرد که هیچی براش مهم نیست؟ کسی چه میدونست که توی دل این زن چی میگذره، هیچ کسی نمیدونست تمام این بدجنسی هایی که از خودش نشون میداد، بخاطر چیز هایی بود که اون متوجه شده بود و حتی از همین الان براش میترسید.

فرزند اون هنوز به دنیا نیومده بود اما اون مادر از سرنوشت فرزندش میترسید، اگر چیزی که شنیده بود درست از آب در می‌اومد چی ؟ اگر بچه‌ش نمیتونست حقایقی که بعد از بزرگ شدنش متوجه میشه رو درک کنه و بعد نتونه کار ها رو
درست پیش ببره چی ؟

کلی" اگر" های دیگه توی ذهنش بود که باعث میشد زنی بیرحم بشه برای نجات فرزندی که همین الان که داشت توی شکمش بزرگ میشد، همه این ها باعث میشد زنی بشه که برای بچه‌ش هر کاری میکنه حتی اگه شده، عزیزترینش رو نابود
میکنه تا پاره تنش به خوبی زندگی کنه.

طرز تفکر بقیه چه اهمیتی داشت تا زمانی که میدونست قراره پسرش تا آخرعمر به خوبی و خوشی زندگی کنه ؟

ولی آیا این مادر راه درستی رو برای نجات فرزندش انتخاب کرده بود ؟

(پایان فلش بک ...)

***

دور هم نشسته بودن به آتیشی که جونگ کوک به سختی تونسته بود روشنش کنه زل زده بودن. تهیونگ کمر جونگ کوک رو نوازش میکرد اما جونگ کوک غرق افکارش بود و متوجه دست تهیونگ نشده بود .

یه دفعه با طوفانی که فقط توی اون منطقه ای که خودشون حضور داشتن بلند شد، همه با ترس از جاشون بلند شدن .

همون جوری که یه دفعه طوفان به وجود اومد، یه دفعه هم قطع شد و حالا آب دور و ور اونها بود و اشکال مختلف میکشید.

یه دفعه کل این آب ها منجمد شدن، به روی زمین افتادن و صدای شکسته شدن و‌ تیکه تیکه شدنشون به گوش افراد اونجا رسید.

این دفعه آتش بود که دورشون رو گرفته بود و هیچکس متوجه جونگ کوکی که هرلحظه چشماش تغییر رنگ میداد نبود .

آتیش هم از بین رفت ؛ زمین شروع به لرزه کرد و اون موقع بود که نگاه تهیونگ به جونگ کوک که بدون حتی ذره‌ای حرکت با چشم هایی که هی تغییر رنگ میدادن و با نگاه وحشی‌ای به رو به روش نگاه میکرد . تهیونگ با ترس به سمتش رفت، اون برخلاف جونگ کوک که بدون حتی تکون خوردن یه جا وایساده بود نمیتونست تعادلش رو روی این زمین لرزه شدید حفظ کنه و به زور تونست خودش رو به جونگ کوک برسونه .
علاوه بر این زمین لرزه شدید، حالا آب، یخ، آتش و خاک دور و بر اون ها درحال رقصیدن بود.

Snuggle Night [ VKOOK ]Where stories live. Discover now